از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت چهل و یکم

  • AMIR 181
  • شنبه ۱۴ مهر ۹۷
  • ۲۰:۱۳

🔹 #او_را ... (۴۱)



 شب مرجانو راضی کردم و با زور آوردمش خونمون


دوست نداشتم تنها باشم

در و دیوار اتاق مثل خوره

اعصاب و روانمو داغون میکرد 😣


شاممونو بیرون خوردیم و رفتیم خونه .


تازه رسیده بودیم که گوشی مرجان زنگ خورد !


تا چشمش به گوشی خورد ذوق زده جیغ زد 😍


- واااااای میلاده 😍😍😍

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت چهلم

    • AMIR 181
    • شنبه ۱۴ مهر ۹۷
    • ۱۸:۰۳

    🔹 #او_را ... (۴۰)



    با صدای گوشی چشمامو باز کردم،

    مرجان بود !

    سعی کردم گلومو صاف کنم بلکه صدام در بیاد !


    - الو


    - صداشوووو 😂

    چه خط و خشی داره 😂

    نگو که خوابی هنوز !


    - مگه ساعت چنده که تو بیداری !؟


    - لنگ ظهره خانووووم !

    ساعت یکه !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت سی و نهم

    • AMIR 181
    • جمعه ۱۳ مهر ۹۷
    • ۲۲:۰۳

    🔹 #او_را ... (۳۹)



    دستشو بخیه کردن و بهش یه سرم وصل کردن .

    علیرضا سرشو انداخته بود پایین و اخماش تو هم بود ...


    نمیفهمیدم از دست من عصبانیه یا عرشیا !


    دلم میخواست گریه کنم

    دلم میخواست زار بزنم


    تحمل یه مرد ضعیف برام غیر قابل قبول بود.


    - تو چرا اینقدر ضعیفی؟؟


    - ترنم ...

    نمیفهمی چرا؟؟

    بیشعور اینا همش بخاطر توعه !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت سی و هشتم

    • AMIR 181
    • جمعه ۱۳ مهر ۹۷
    • ۱۹:۴۰

    🔹 #او_را ... (۳۸)



    از ترس نمیدونستم چیکار باید بکنم ...

    اگر درو باز نمیکردم هم آبروریزی میشد


    دست لرزونمو بردم سمت آیفون و درو باز کردم... 😥


    هیکل درشت عرشیا که تو چارچوب در قرار گرفت،کم مونده بود از ترس سکته کنم ...


    ولی تمام توانمو جمع کردم ...

    نباید میترسیدم ...!

    اگر میفهمید ترسیدم دیگه نمیتونستم جمعش کنم !😥


    یه قدم اومد جلو ، منم یه قدم رفتم جلو

    سعی کردم اخم کنم و جدی باشم... 😠

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت سی و هفتم

    • AMIR 181
    • جمعه ۱۳ مهر ۹۷
    • ۱۷:۱۷

    🔹 #او_را ... (۳۷)



    اما گوشی که روشن شد قبل اینکه بخوام هرکاری کنم ،

    شماره مرجان افتاد رو صفحه !


    - الو ...


    - الو و زهرمااااااار


    - مرسی 😅


    - کجایی ترنم 😭

    اخه من از دست تو چیکارکنم 😭

    خواهش میکنم یا این بی صاحابو بنداز دور ،

    یا هروقت کارت دارم جواب بده !!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت سی و ششم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۱۲ مهر ۹۷
    • ۲۲:۳۴

    🔹 #او_را ... (۳۶)



    وقتی به خودم اومدم صورت منم از گریه خیس شده بود ...

    نگامو به آسمون دوختم و دنبال خدا میگشتم ...

    میخواستم داد بزنم ...

    بگم این چه دنیاییه ...

    این چیه که آفریدی 😭😭


    تن سنگینمو از آلاچیق بیرون کشیدم و راه افتادم سمت ماشین .


    هوا تاریک شده بود 🌌

    عرشیا چقدر برای خوشحال شدنم زحمت کشیده بود و من به همین راحتی خوشحالی عصر از کلم پریده بود !!

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت سی و پنجم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۱۲ مهر ۹۷
    • ۲۰:۲۰

    🔹 #او_را ... (۳۵)



    عرشیا واقعا سورپرایزم کرده بود !

    تا چنددقیقه فکرم مشغول بود !


    حتی حواسم از مهمونی فردا شب پرت شده بود

    رسیدم به چهارراه و طبق معمول چراغ قرمز... 🚦


    همینجور که داشتم اطرافو نگاه میکردم ، چشمم افتاد به همون دختر گل فروش !


    سریع شیشه رو دادم پایین !


    - دختر !

    دختر خانوم !

    بیا اینجا !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت سی و چهارم

    • AMIR 181
    • پنجشنبه ۱۲ مهر ۹۷
    • ۱۸:۱۷

    🔹 #او_را ... (۳۴)



    دوستاش خیلی شوخ و بامزه بودن

    موقع خوردن کیک کلی شوخی کردن و خندیدیم ☺️

    یه ساعتی به صحبت و مسخره بازی گذشت تا اینکه عرشیا گفت


    - دیگه کافیه ...

    خانومم عجله داره

    بذارید برسیم به آخر برنامه که منم پیشش بدقول نشم 😉


    با لبخند ازش تشکر کردم

    دستمو بوسید و گفت

    - نیم ساعت دیگه هم صبر کنی ، تمومه .

  • ادامه مطلب