از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت چهل و نهم

  • AMIR 181
  • سه شنبه ۱۷ مهر ۹۷
  • ۱۶:۲۰

🔹 #او_را ... (۴۹)



سه روز تا عید مونده بود ...


هرچند واقعاً حوصله مامان و بابا رو نداشتم

امّا نمیتونستم وقتی که شب میان خونه و فقط دور میز شام کنار هم میشینیم ، نرم پیششون ...


اونم چه شامی ...

دستپخت آشپز رستورانی که هرشب برامون غذا میفرستاد واقعا عالی بود... 👌


ولی هیچوقت نفهمیدم دستپخت مامانم چجوریه!! 😒


کتابخونم خاک گرفته بود ...

خیلی وقت بود سراغش نرفته بودم.

احساس میکردم دیگه احتیاجی بهشون ندارم


 و حتی همین الان میتونم یه کبریت بندازم وسطشون تا همشون برن هوا...🔥

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت چهل و هشتم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۱۶ مهر ۹۷
    • ۲۲:۱۸

    🔹 #او_را ... (۴۸)



    تو این حال ، تنها کسی که میتونست حرفمو بفهمه مرجان بود .


    گوشی رو که برداشت ، زدم زیر گریه ...

    همه چیو بهش گفتم


    - خب؟؟


    - چی خب؟؟ 😳


    - بعد اینکه عرشیا اون حرفو زد،تو چی گفتی؟؟


    - هیچی ، یعنی قبل اینکه بخوام حرفی بزنم قطع کرد ...


    - خاک تو سرت ترنم ...

    هیچی نگفتی؟؟


    - نه

    چی باید میگفتم؟؟

    مرجان 😢

    عرشیا بدجوری لج کرده ...

    میترسم 😭

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت چهل و هفتم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۱۶ مهر ۹۷
    • ۲۰:۰۶

    🔹 #او_را ... (۴۷)



    گوشی از دستم افتاد ...


    احساس میکردم بدبخت تر از من اصلا وجود نداره... ❌


    تا چنددقیقه ماتم برده بود ...


    بلند شدم و رفتم سمت تراس


    گند بزنه به این زندگی ...


    آسمونو نگاه کردم ...

    من اینجا خدایی نمیبینم !!

    اگر هم هست ، هممونو گذاشته سرکار ...


    زمینو نگاه کردم ...

    چرا اینقدر با من لجی 😣

    میخوای دقم بدی؟؟

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت چهل و ششم

    • AMIR 181
    • دوشنبه ۱۶ مهر ۹۷
    • ۱۷:۴۲

    🔹 #او_را ... (۴۶)



    فردا دم دمای ظهر بود که گوشیمو روشن کردم .


    یکی دو ساعتی گذشته بود که برام sms اومد


    عرشیا بود 😳


    - اینقدر از من بدت میاد که حتی نیومدی که اگر خواستم بمیرم

    برای بار آخر ببینیم ؟؟


    پس زنده بود !!


    خوب شد دیشب نرفتم ...

    وگرنه مجبور میشدم بازم بهش قول بدم که دوباره خودکشی نکنه 😒


    جوابشو ندادم

    نیم ساعت بعد شروع کرد به زنگ زدن ...

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت چهل و پنجم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۱۵ مهر ۹۷
    • ۲۲:۳۱

    🔹 #او_را ... (۴۵)



    گوشیمو خاموش کردم تا علیرضا دیگه نتونه بهم زنگ بزنه .


    برگشتم خونه


    مامان و بابا هنوز تو هال نشسته بودن ،

    با دیدنم با شک و تعجب بهم نگاه کردن .


    - سلام ☺️

    دیدم ناراحت میشید نرفتم ...


    - چه عجب !!

    ماهم برات مهمیم !! 😒


    - بله آقای سمیعی 😉

    برام مهمید ...

    مهمتر از دوستام


    - کاملا مشخصه !!

    شامتو بخور و بیا اینجا ، کارت دارم !

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت چهل و چهارم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۱۵ مهر ۹۷
    • ۲۰:۰۹

    🔹 #او_را ... (۴۴)



    شوکه شدم .

    آدرس بیمارستانو از علیرضا گرفتم و سریع حاضر شدم .

    بدو بدو رفتم پایین ، قبل اینکه به در خونه برسم صدای مامان و بابا بلند شد ...


    برگشتم طرفشون

    - سلام. خسته نباشید


    - علیک سلام ترنم خانوم ! کجا !؟؟


    - بابا یه کار خیلی ضروری پیش اومده ، یکی از دوستام حالش خوب نیست ... بیمارستانه

    یه سر برم پیشش زود میام ...


    - کدوم دوستت؟؟

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت چهل و سوم

    • AMIR 181
    • يكشنبه ۱۵ مهر ۹۷
    • ۱۷:۴۷

    🔹 #او_را ... (۴۳)



    تا عصر هیچ خبری از عرشیا نبود

    امّا از عصر زنگ زدناش شروع شد ...


    سه چهار بار اول محل ندادم

    امّا ترسیدم بازم پاشه بیاد

    این بار که زنگ زد جوابشو دادم .


    -‌ الو


    - چرا این کارو با من کردی؟؟


    - ببر صداتو عرشیا ...

    تو آبروی منو بردی ... 😡

  • ادامه مطلب
  • رمان او را - قسمت چهل و دوم

    • AMIR 181
    • شنبه ۱۴ مهر ۹۷
    • ۲۲:۳۵

    🔹 #او_را ... (۴۲)



    چشماشو خون گرفته بود 😰


    داد زد : باز کن در این خراب شده رو 😡


    با ترس درو باز کردم


    از توی حیاط داد و هوارش بلند شد ...


    - ترنم ...

    چه خبره تو این خراب شده 😡

    چه غلطی داری میکنی تو؟؟


    رفتم طرفش

    قبل اینکه بخوام چیزی بگم هلم داد تو خونه و اومد تو !


    - چرا لال شدی؟؟

    این عوضی کی بود اومد تو؟؟ 😡

  • ادامه مطلب