رمان تا‌پروانگی - قسمت پنجاه و ششم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت پنجاه و ششم

  • AMIR 181
  • پنجشنبه ۲۴ شهریور ۰۱
  • ۲۳:۳۵

#تاپــــروانگی🦋 (۵۶)

بی‌بی چفیه علیرضا را به ارشیا بخشیده بود و همین‌طور پلاکش را...
ریحانه می‌فهمید که شوهرش تمام دو روز گذشته با همیشه فرق داشته.
حتی چشمانش برقی از خوشی داشته انگار.
گچ پایش را باز کرده بودند و دکتر برایش چند جلسه فیزیوتراپی نوشته بود. ترانه دوبار دیگر تماس گرفته و گفته بود که از دکتر برایش وقت گرفته...
بالاخره باید هوای بچه‌اش را هم می‌داشت حتی پنهانی!
- میشه برگردیم خونه بی‌بی؟

راهنما زد و متعجب گفت:
+ ما که فقط چند ساعته اومدیم
- تنهاست
+ تنهایی اون بنده خدا مال دیروز و امروز نیست...
- یعنی مخالفی که بریم؟

نگاهش کرد. شبیه پسر بچه‌هایی شده بود که منتظر تایید مادرشان نشسته اند. پشت چراغ قرمز که ایستادند گفت:
+ شاید اذیت بشه
- بیشتر از اونی که فکر می‌کنی خوشحال میشه!
+ چی بگم... پس تو رو می‌رسونم بعد خودمم میام
- جایی می‌خوای بری؟
+ اوهوم میرم دیدن ترانه

منتظر برخورد ارشیا بود اما به‌جز تکان دادن سر، هیچ واکنشی نشان نداد. انگار کم‌کم ارشیا شبیه به کسی غیر از خودش می‌شد...
مرد مغرور دیروز حالا دل نگران مادربزرگش بود!

به برگه‌های دفترچه نگاه می‌کرد که دکتر پشت سرهم سیاهشان کرده بود، آزمایش خون و سونوگرافی و هزار و یک چیز دیگر... تازه اول دردسرش بود!
ترانه ظرف میوه را روی میز گذاشت
و طبق عادت چهارزانو نشست روی مبل.
- خب با این حساب باید فردا صبح بریم آزمایشگاه
و وقت سونو هم بگیریم از دکتر پازوکی. بعدم...
+ نمیشه
- وا چرا؟ نکنه از خون‌دادن می‌ترسی؟
+ نه عزیزم! نمیشه چون الان باید برم خونه بی‌بی

ترانه با دهانی که پر بود از خیار گفت:
- خب نرو همین‌جا بمون امشب تا صبح دوتایی بریم
+ ارشیا چی؟
- بذار پیش مامان‌بزرگش خوش بگذرونه
ریحانه به جان خودم پا قدم بچه‌ت خوبه‌ها...
الهی خاله فداش بشه عسیسم...
هنوز نیومده داره باباشو کلا متحول می‌کنه!

+ داغونم ترانه، مثل چی می‌ترسم از ارشیا... اگه بفهمه
- از خداشم باشه! حالا زبونم لال اگه نازا بودی خوب بود؟
+ ارشیا و من رو حساب همین بچه‌دار نشدن باهم ازدواج کردیم!
- چون جفتتون در نهایت احترام خل تشریف دارید...
خدا رو تو حساب کتاباتون جا ندادین و این‌جوری غافلگیر شدین که البته باید کلاهتونم بندازید هوا... همین نوید اگه بفهمه ما قراره بچه‌دار بشیم منو میذاره رو سرش حلوا حلوا می‌کنه!

+ حالا میگی چیکار کنم؟
- شوهرته! بشین پیشش همه‌چیز رو رک بگو
و یه‌جوری بگو که ذوقم بکنه اتفاقا!
+ من می‌ترسم
- وای دق کردیم از دست تو
شماره آقای نامجوی رو بگیر بده من بگم اصلا
+ جوگیر نشو، منم پاشم که دیر شد
- صبح میای دنبالم؟
+ نه شاید نتونم برم باید ببینم چی میشه
- به بی‌بی بگو
+ چی رو؟
- قضیه باردار بودنت رو تعریف کن
و ازش بخواه که به نوه جانش بگه... نظرت؟!

"الهام تیموری"

  • نمایش : ۱۲۸
  • کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی