- AMIR 181
- شنبه ۲۶ شهریور ۰۱
- ۲۳:۳۵
#تاپــــروانگی🦋 (۷۰)
نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد
به گوشهایش اعتماد نداشت، دوباره پرسید:
+ نیکا با افخم همدست بوده؟!
- متاسفانه بله، انگار راسته که میگن آدم بیشتر از خودی ضربه میخوره. البته واقعیت اینه که من از این ماجرا خبر داشتم.
+ خبر داشتی؟ یعنی چی ارشیا؟
- همون روز که تصادف کردم داشتم میرفتم فرودگاه چون باخبر شده بودم که نیکا چند وقتیه با افخم میپره و دور و ورش میپلکه! حدس زدنش سخت نبود که نیکا میخواسته ضربه بدی به من بزنه تا ازم انتقام بگیره...
+ باورم نمیشه! یعنی یه آدم میتونه اینقدر کینهای باشه؟
- باورت بشه؛ متاسفانه بله... همه شبیه تو نیستن!
+ مگه من چه شکلیم؟
- مهربون و بخشنده
لبخند زد...
این حرفها را شنیدن برایش تازگی داشت
مقداری دارچین روی کاسهاش ریخت و گفت:
+ حالا چی میشه ارشیا؟
- چی؟
+ قضیه کلاهبرداری و پولا و...
- بعد از دستگیریشون تقریبا باید خوشحال باشیم
که اوضاع به حالت قبلی بر میگرده خداروشکر.
+ خداروشکر
- البته با یه دوز کوچیک تفاوت
یه سری فکرا و ایدههای جدید دارم که باید عملی بشه
+ خیره ایشالا
- حتما هست...
سر فرصت باهات مطرح میکنم و مشورت میکنیم
+ با من؟!
- بله، من دیگه اون ارشیای خودخواه و خود رای سابق نیستم ریحانه... شما و بیبی و زریخانم همهچیز رو عوض کردین!
حالا حتی فوق العاده خوشحالم که قراره یه موجود جدید وارد زندگیمون بشه، به قول بیبی "یه فرشته خوشقدم که هنوز نیومده کلی خبرای خوب برای مامان و باباش آورده!"
میشه این معجزه رو دوست نداشت ریحانه؟
به همین زودی حاجتهایش برآورده میشد
پشت سر هم توی دلش خدا را شکر می کرد
و بابت همه اتفاقهای خوب جدید از او ممنون بود.
ارشیا ادامه داد:
- دوستش دارم چون شما مادرش هستی
یه خانم نجیب و موقر و مهربون...
ببینم، تو حرفی نداری؟ هنوز دلخوری؟
+ بودم، دلخور بودم اما الان دیگه نه. من فقط توقع دارم دیگه اون ارشیایی نباشی که از موضع بالا نگاه میکرد و به هیچ بندی وصل نبود. همین!
- قبول دارم بانو...
اما این شکستن باعث شد موضعگیری هامم عوض بشه.
در ضمن اینم گواه وصلشدن دوبارم به اعتقاداتی که بهخاطر تربیت مهلقا گمش کرده بودم.
از جیب کتش چیزی درآورد و جلوی ریحانه گذاشت.
+ بلیطه؟!
- بله
+ خب؟
- رفت و برگشت به مشهد... فکر کردم برای خوبتر شدن جفتمون بعد از اینهمه مصیبت لازمه... ریحانه؟ داری گریه میکنی؟!
با کف دست اشکهای روی گونهاش را پاک کرد و گفت:
+ اشک شوقه آخه انگار همه چیز خوابه
- ولی من تازه از یه خواب بلند بیدار شدم...
ببینم حالا موافق مسافرتی اصلا؟ اذیت نمیشی؟
+ معلومه که نه! خیلی خوبه ارشیا، خیلی
ارشیا با لحنی شوخ گفت:
- پس پاک کن این اشکا رو
الان عموت در مورد من چه خیالی میکنه آخه خانوم؟!
خندید و دست ارشیا را گرفت:
+ ممنونم ازت، هیچی نمیتونست اینقدر خوشحالم کنه
- از من تشکر نکن، مشهد رفتن به مغز خودم نرسید، پیشنهاد مامانبزرگ بود.
+ عزیزم... پس حالا که این سفر پیشنهاد بیبی بوده خیلی بیمعرفتیه که خودش نباشه
- اتفاقا میخواستم بگم... اما گفتم شاید دلت بخواد اولین سفر زیارتیمون رو تنها باشیم
+ بیبی انقدر دوست داشتنیه که اگه به من بود
حتی پیشنهاد میدادم که پیش خودمون زندگی کنه.
- پس بلیطها رو سه تاش میکنم
+ ممنونم
- من از تو ممنونم ریحانه
حتما توام بلدی اما بیبی میگه وقتی نذری امام حسین رو میخوای بخوری حتما بسم الله الرحمن الرحیم بگو
این شله زرد خوردن داره... بسم الله
شیرینی وصال دوبارشان خاص تر از این هم می شد؟
به همسرش با عشق نگاه و زیر لب و آرام زمزمه کرد:
+ من کمی دیر به دنیای تو پیوستم و این
قسمتی هست که من سخت از آن دلگیرم...
ناگهان گوش جانش پر شد از صدای نوحه آشنا...
بر مشامم میرسد هرلحظه بوی کربلا...
به بلیط ها نگاه کرد و فکر کرد "منم طلبیده شدم! اونم با کسانی که دوستشون دارم، ایشالا کربلا هم قسمتون بشه"
بالاخره صبوریهایش جواب داده
و تمام حاجتهایش یکجا ادا شده بود...
"الهام تیموری"