رمان تا‌پروانگی - قسمت هجدهم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت هجدهم

  • AMIR 181
  • يكشنبه ۱۶ مرداد ۰۱
  • ۲۱:۱۰

#تاپــــروانگی🦋 (۱۸)

تا شب به توصیه‌های ریز و درشت زری‌خانم گوش کرد
و سعی کرد همه را به حافظه‌اش بسپارد
هرگز فکر نمی‌کرد سکوت مداومش باعث دل‌زدگی ارشیا شده باشد!
اما وقتی زری‌خانم در بین حرف‌هایش اطمینان داده بود
که پشت غرولندهای ارشیا حتما عشق و محبت عمیقی هست
که تمام این سال‌های باهم بودن هم وجود داشته
و هزار دلیل هم برایش آورد، ته دلش انگار قند آب می‌کردند.
حق هم داشت که با پیدا کردن سرنخ از عشق شوهرش خوشحال بشود!


انگار کلی راه جدید پیش رویش باز شده
و امید به رگ هایش‌ تزریق کرده بودند
که انقدر سریع دید تازه‌ای پیدا کرده بود نسبت به همه‌چیز
چطور هیچ‌وقت نفهمیده بود توی لاک بودن همیشگی‌اش
باعث جدایی و دوری بیشترشان شده؟
چندبار ارشیا پیشنهاد سفر‌ داده و او رد کرده بود؟
چقدر قصور کرده بود وقتی همراه و هم‌قدم او نشده بود
چون دوست نداشت انزوایش‌ را به‌هم بریزد فقط؟
و همینطور کم گذاشتن های خودش را پیش چشمش به صف کشید
و تازه فهمید به عنوان یک زن و شریک زندگی هیچ شاخصه‌ای نداشته انگار
شاید به قول مه لقا فقط نقش اختر را برای آشپزی و نظافت بر عهده داشته
در تمام سال‌های گذشته...


حتی زری خانم گفته بود همین اقدام اخیرش برای فهمیدن ورشکستگی و قرار با رادمنش، هرچند باب طبع ارشیا نبوده اما حتما جرقه امیدی بوده برایش!

چشم هایش را باز کرد
آفتاب مستقیم به صورتش می‌خورد
با دست جلوی نور را گرفت
چند لحظه ای طول کشید تا مغزش به کار بیفتد و بفهمد کجاست.
با کرختی نشست...
خورشید نصف فضای سالن کوچک را روشن کرده بود.
بوی نان تازه به مشامش خورد و حس کرد چقدر گرسنه است.
به گوشی روی میز نگاهی انداخت
هیچ پیغام و تماسی از ارشیا نداشت...
البته که چیز جدیدی نبود!

دست و صورتش را شست و به تصویر خیس خودش در آینه لبخند پهنی زد.
امروز یک روز جدید بود!
باید از یک بابت خاطر جمع می شد!
تازه چادر سر کرده بود که ترانه سر رسید
+ تو اینجایی؟!

خواهرانه در آغوش کشیدش و گفت:
+ زیارت قبول عزیزم
- قبول حق. حالا کی اومدی که اینجوری به تاخت داری میری؟
قدم ما شور بود؟
+ از دیشب حواله شدم خونت
- دیشب؟!
+ چرا داد می‌زنی... آره پیش زری خانم بودم
- ببینم ارشیا خوبه؟ نگران شدم آخه تو اونو ول نمی‌کنی بیای پیش من
+ مفصله برات بعدا تعریف می کنم
- حالا بیا بشین سوهان اصل قم آوردم با چای بزنیم
بعدم نوید می رسونت بیمارستان


دستش را فشرد و گفت:
+ وقت زیاده الان کار دارم
- خیلی خب پس صبر کن تا به نوید بگم ماشینو پارک نکنه
+ نه می خوام یکم قدم بزنم
- از بچگیتم لجباز بودی. بفرما

خداحافظی کردند اما چند قدم دور نشده را دوباره برگشت و گفت:
+ ترانه
- جانم
+ قدر مادر شوهرت رو بدون.
بیشتر از خانم‌جان دوستش نداشته باشم کمتر نیست مهرش برام
- خدا برام حفظش کنه؛ حسابی بهت رسیده ها قشنگ معلومه
+ همیشه همینجوری بخند. فعلا
- به‌سلامت

باید خاطرش جمع می شد
ترجیح می داد تا آزمایشگاه را پیاده گز کند
دلش نفس کشیدن می خواست...
نشسته و به ردیف صندلی های طوسی رنگ رو به رویش خیره مانده بود.
اینجا اول دنیایش بود یا ابتدای دوراهی؟
اسمش را که برای دومین بار پیج کردند دلش آشوب‌تر از همیشه بود
اما هنوز صدای گرم زری‌خانم توی گوشش تکرار می‌شد
بسم الله را که گفت، سرنگ قرمز شد و سرخ...

کش دور بازویش را باز کردند و صدایی با ناز گفت:
- بیرون منتظر باش عزیزم
و برای هزارمین بار انتظار...

"الهام تیموری"

  • نمایش : ۷۶
  • کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی