رمان تا‌پروانگی - قسمت شصت و چهارم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت شصت و چهارم

  • AMIR 181
  • شنبه ۲۶ شهریور ۰۱
  • ۱۵:۵۲

#تاپــــروانگی🦋 (۶۴)

طاها ناراحت بود، انگار شنیدن واقعیت‌هایی که تو تمام چند روز گذشته از زیر بارش شونه خالی کرده و فرار می‌کرد، حالا بیشتر باعث ناراحتیش شده بود.
برگشت توی جوابم گفت:
- یعنی منو این‌جور آدمی فرض کردی؟ مثل کریم آقا؟!
+ من فقط مثال زدم...

نفس عمیقی کشید و گفت:
- من حتی با همین مساله هم که زیادی بزرگش کردی کنار میام چون... چون...

نجابت کرد و نگفت چون دوستم داره!
خیره نشد توی چشمم تا دلم رو ببره
هیچ‌وقت ازین کارا نکرده بود. مرد بود!
همین که خانوادش رو فرستاده بود جلو
یعنی آدم حسابی بود تو ذهن من حداقل.
دید که ساکتم بازم خودش سکوت رو شکست:
- لااقل یکم فکر کن، زمان بده...
بذار از همه طرف بسنجیم. چرا این همه عجله؟
+ چون می‌خواستم تا قبل از اینکه رسمی بیاین خواستگاری همه‌چیز رو بدونی. برام مهم بود که عجله کردم.

به ضرب بلند شد و گفت:
- خیله خب گفتنیا رو هم شما گفتی و هم من!
حالا بهتره یهو همه چیز رو خراب نکنیم. فرصت زیاده...

انقدر از زیر چادر ناخنم را توی گوشت دستم فرو کرده بودم که شک نداشتم کبود شده! می‌خواست بره که گفتم:
+ من فکرامو کردم پسرعمو

منتظر ایستاد تا کلامم کامل بشه:
+ ما به درد هم نمی‌خوریم!

باید رک می‌شدم تا بفهمه می‌خوام دل بکنه! نه؟
دوست‌داشتن که فقط به وصال نیست ترانه...
یه وقتایی همین که بگذری هم عمق احساست رو، رو کردی!
من از طاها گذشتم؛ و این‌قدر مُصر بودم که حتی نتونستم آینده‌ای رو تصور کنم باهاش! دور تخیلاتم رو هم خط قرمز کشیدم. من ناقص بودم ولی اون چیزی کم نداشت. می‌تونست خیلی زود یکی رو پیدا کنه صد درجه بهتر از من...
نباید رو حساب احساس دخترونم آینده‌ش رو تباه می‌کردم.

لکنت گرفته بود انگار
- اما من...
+ تو رو به روح بابام بس کن
من دیگه طاقت دور خودم چرخیدنو ندارم!
غصه خودم کم نیست... نذار نقل زبون اینو اون بشیم.
برو پسرعمو؛ مطمئن باش بیرون از این خونه، بخت بهتری منتظرته...

فقط یه لحظه نگاهم کرد
هیچ‌وقت نتونستم حلاجی کنم معنیشو...
بعدم رفت. یعنی هولش دادم دیگه با حرفام!
چشم تار شده از اشکم به چایی از دهن افتاده ای بود که حتی بهش دستم نزد و قندون پر قندی که انگار بهم دهن‌کجی می‌کرد!
صدای قدم‌های خانوم‌جون که توی راه‌پله پیچید
فهمیدم زندگی به روال عادی باید برگرده...

اون روز که گذشت، یکی دوبار دیگه هم غیر مستقیم و دورادور پیغام فرستاده بود که پای همه‌چی می‌مونه و بهتره بیشتر فکر کنم اما خانوم‌جونم موافق نبود که کات نکنیم همین اول کار...
می‌گفت جوانه و خاطرخواه شده، سرش باد داره. پس‌فردا که دید هم سن و سال هاش دست بچه‌هاشونو گرفتن اون‌وقت فیلش یاد هندستون میکنه خب حقم داره!
نمیشه زور گفت که... منتها الان عقلش نمی‌رسه.

و این‌جوری شد که پرونده دوست‌داشتن ما همون اول کار بسته شد.

"الهام تیموری"

  • نمایش : ۱۵۹
  • کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی