- AMIR 181
- شنبه ۲۶ شهریور ۰۱
- ۲۲:۰۱
#تاپــــروانگی🦋 (۶۹)
خیره شد به چشمهای کنجکاو ریحانه و پرسید:
- حتی اگه در مورد طاها باشه؟!
هیچ گناهی مرتکب نشده بود
تمام سال های گذشته و حتی از وقتی پای سفره عقد با ارشیا نشسته بود، تمام ذهن و قلبش را متعلق به همسرش میدانست و بس! اصلا جایی و دلیلی برای فکر کردن به پسرعمویی که خودش ردش کرده بود نداشت.
علاوه بر متاهل بودن متعهد هم بود
با این افکار تبسم کوچکی کرد و پاسخ داد:
+ حتی اگه در مورد پسرعمو باشه
- خواستگارت بوده نه؟
به صورت و فک منقبض شده ارشیا نگاه کرد
نمیدانست از کجا، اما حالا که بالاخره فهمیده بود باید دلش را آرام میکرد و خیالش را راحت.
با خونسردی گفت:
+ بله، همه دخترا قبل از ازدواج یه تعدادی خواستگار دارن
- بعد از ازدواج چی؟ بهشون فکر میکنن؟
+ نمیدونم من جای بقیه نیستم...
- جای خودت جواب بده... لطفا
+ نه! من بعد از ازدواج فقط به یه مرد فکر کردم
اونم تو بودی. طاها برام با مردای دیگه فرقی نداره...
نفسش را راحت بیرون فرستاد
موهایش را عقب زد و گفت:
- از تو غیر از این توقع نداشتم!
تمام سالهایی که باهم زندگی کردیم.
البته به جز چند ماه اول که هنوز تحت تاثیر رفتار مه لقا و نیکا بودم، به تو اعتماد داشتم و همهجوره خیالم راحت بوده ازت.
همون موقع هام که پا پیش گذاشته بودم فریبا گفته بود پسرعموت خاطرخواهت بوده و بهش گفتی نه، میدونستم چرای نه گفتنت رو، ولی میترسیدم. میترسیدم از اینکه دلت با من نباشه و به جبر روزگار و بنا به مشکلی که داشتی بهم بله داده باشی و یه روزی از دستت بدم.
- اما بعدها فهمیدم تو از جنس نیکا نیستی...
پاکی، خیلی پاک تر و نجیب تر از اون! انقدری که حالا هم واهمه داری از اینکه چند ثانیه نگاهت به نامحرم گره بخوره و گناه کنی!
باورت میشه هرچی به عقب بر میگردم تنها نقطه مثبت زندگیم رو آشنا شدن با تو میبینم؟ تو دید منو نسبت به زنها عوض کردی. اون بذر کینه و انزجاری که نیکا با کثافتکاری هاش و مه لقا با جاه طلبی و مثلا روشنفکریش توی دلم کاشته بودن از بیخ و بن کندی. بهجاش مهر پاشیدی و خوبی..
.
چه عجیب بود اعترافات ارشیا و این فضای معنوی...
توی دلش قند آب میکردند، با محبتی که از ته قلبش میجوشید چشم دوخته بود به ارشیا و از کسی خجالت نمیکشید
نه غریبه بودند و نه تازه عروس و داماد!
اصلا کسی حواسش به آنها نبود...
دوست داشت باز هم بشنود.
- همین صبوریت، این ایمانت ریحانه، منو به خیلی جاها رسوند. یکیش پیدا کردن بیبی هست! درست پرتم کردی به دوران بچگی، توی سی و چند سالگی مامان بزرگ دلشکستت رو پیدا کنی و بشی مرهم زخم کهنهش! دست پدرت رو بگیری و ببری آشتی کنون...
شاید اگه نذریهای تو نبود، امامزاده رفتنت و داستان مدام به شهدا سر زدنت نبود، همهچیز همونجور یخ و بی سر و ته پیش میرفت.
صدای زنعمو حواسشان را پرت کرد
دوتا کاسه چینی پر از شله زرد گذاشت روی تخت و گفت:
- ببخشید، از خودتون پذیرایی کنید آقا ارشیا. ریحانه جان دارچینم هست اگه دوست داری بریز خودت. نوش جانتون.
ارشیا محترمانه تشکر کرد و کاسه را برداشت.
باز هم تنها شده بودند.
- برات خبر مهم داشتم، اما گوشیت رو جواب ندادی
خجالتزده سرش را انداخت پایین، ارشیا ادامه داد:
- تا حالا به معجزه اعتقاد نداشتم، نمیگم الان خیلی دارم!
اما نظرم در مورد خیلی از مسائل اعتقادی داره بر میگرده.
مخصوصا با اتفاقهای اخیر... اون از بچه و اینم از...
+ از چی؟ مگه چیزی شده؟
- بله
+ خب؟
- نیکا و افخم رو گرفتن
+ افخمو گرفتن؟! جدی میگی؟
خدای من... خبر به این مهمی رو الان باید بهم بگی؟
- از اونی گلایه کن که پیله دور خودش بسته بود!
+ صبر کن ببینم...
نیکا چه ربطی به افخم داره؟! انگار اسم اونم آوردی
- بله، چون همدست بودن!
+ چی؟!
"الهام تیموری"