رمان تا‌پروانگی - قسمت شصت و نهم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت شصت و نهم

  • AMIR 181
  • شنبه ۲۶ شهریور ۰۱
  • ۲۲:۰۱

#تاپــــروانگی🦋 (۶۹)

خیره شد به چشم‌های کنجکاو ریحانه و پرسید:
- حتی اگه در مورد طاها باشه؟!

هیچ گناهی مرتکب نشده بود
تمام سال های گذشته و حتی از وقتی پای سفره عقد با ارشیا نشسته بود، تمام ذهن و قلبش را متعلق به همسرش می‌دانست و بس! اصلا جایی و دلیلی برای فکر کردن به پسرعمویی که خودش ردش کرده بود نداشت.
علاوه بر متاهل بودن متعهد هم بود

با این افکار تبسم کوچکی کرد و پاسخ داد:
+ حتی اگه در مورد پسرعمو باشه
- خواستگارت بوده نه؟

به صورت و فک منقبض شده ارشیا نگاه کرد
نمی‌دانست از کجا، اما حالا که بالاخره فهمیده بود باید دلش را آرام می‌کرد و خیالش را راحت.
با خونسردی گفت:
+ بله، همه دخترا قبل از ازدواج یه تعدادی خواستگار دارن
- بعد از ازدواج چی؟ بهشون فکر می‌کنن؟
+ نمی‌دونم من جای بقیه نیستم...
- جای خودت جواب بده... لطفا
+ نه! من بعد از ازدواج فقط به یه مرد فکر کردم
اونم تو بودی. طاها برام با مردای دیگه فرقی نداره...

نفسش را راحت بیرون فرستاد
موهایش را عقب زد و گفت:
- از تو غیر از این توقع نداشتم!
تمام سال‌هایی که باهم زندگی کردیم.
البته به جز چند ماه اول که هنوز تحت تاثیر رفتار مه لقا و نیکا بودم، به تو اعتماد داشتم و همه‌جوره خیالم راحت بوده ازت.
همون موقع هام که پا پیش گذاشته بودم فریبا گفته بود پسرعموت خاطرخواهت بوده و بهش گفتی نه، می‌دونستم چرای نه گفتنت رو، ولی می‌ترسیدم. می‌ترسیدم از این‌که دلت با من نباشه و به جبر روزگار و بنا به مشکلی که داشتی بهم بله داده باشی و یه روزی از دستت بدم.

- اما بعدها فهمیدم تو از جنس نیکا نیستی...
پاکی، خیلی پاک تر و نجیب تر از اون! انقدری که حالا هم واهمه داری از این‌که چند ثانیه نگاهت به نامحرم گره بخوره و گناه کنی!
باورت میشه هرچی به عقب بر می‌گردم تنها نقطه مثبت زندگیم رو آشنا شدن با تو می‌بینم؟ تو دید منو نسبت به زن‌ها عوض کردی. اون بذر کینه و انزجاری که نیکا با کثافت‌کاری هاش و مه لقا با جاه طلبی و مثلا روشنفکریش توی دلم کاشته بودن از بیخ و بن کندی. به‌جاش مهر پاشیدی و خوبی..
.
چه عجیب بود اعترافات ارشیا و این فضای معنوی...
توی دلش قند آب می‌کردند، با محبتی که از ته قلبش می‌جوشید چشم دوخته بود به ارشیا و از کسی خجالت نمی‌کشید
نه غریبه بودند و نه تازه عروس و داماد!
اصلا کسی حواسش به آن‌ها نبود...
دوست داشت باز هم بشنود.

- همین صبوریت، این ایمانت ریحانه، منو به خیلی جاها رسوند. یکیش پیدا کردن بی‌بی هست! درست پرتم کردی به دوران بچگی، توی سی و چند سالگی مامان بزرگ دل‌شکستت رو پیدا کنی و بشی مرهم زخم کهنه‌ش! دست پدرت رو بگیری و ببری آشتی کنون...
شاید اگه نذری‌های تو نبود، امامزاده رفتنت و داستان مدام به شهدا سر زدنت نبود، همه‌چیز همون‌جور یخ و بی سر و ته پیش می‌رفت.

صدای زن‌عمو حواسشان را پرت کرد
دوتا کاسه چینی پر از شله زرد گذاشت روی تخت و گفت:
- ببخشید، از خودتون پذیرایی کنید آقا ارشیا. ریحانه جان دارچینم هست اگه دوست داری بریز خودت. نوش جانتون.

ارشیا محترمانه تشکر کرد و کاسه را برداشت.
باز هم تنها شده بودند.
- برات خبر مهم داشتم، اما گوشیت رو جواب ندادی

خجالت‌زده سرش را انداخت پایین، ارشیا ادامه داد:
- تا حالا به معجزه اعتقاد نداشتم، نمیگم الان خیلی دارم!
اما نظرم در مورد خیلی از مسائل اعتقادی داره بر می‌گرده.
مخصوصا با اتفاق‌های اخیر... اون از بچه و اینم از...

+ از چی؟ مگه چیزی شده؟
- بله
+ خب؟
- نیکا و افخم رو گرفتن
+ افخمو گرفتن؟! جدی میگی؟
خدای من... خبر به این مهمی رو الان باید بهم بگی؟
- از اونی گلایه کن که پیله دور خودش بسته بود!

+ صبر کن ببینم...
نیکا چه ربطی به افخم داره؟! انگار اسم اونم آوردی
- بله، چون همدست بودن!
+ چی؟!

"الهام تیموری"

  • نمایش : ۲۳۲
  • کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی