رمان تا‌پروانگی - قسمت شصت و سوم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان تا‌پروانگی - قسمت شصت و سوم

  • AMIR 181
  • شنبه ۲۶ شهریور ۰۱
  • ۱۴:۳۸

#تاپــــروانگی🦋 (۶۳)

دستی به صورتش کشید و جواب داد:
- من نمی‌تونم ریحانه
+ چی رو نمی‌تونی؟
- همه این چند روز ذهنم درگیر حرفای شوکه‌کننده ای بود که تو مغازه زدی، آخه مگه میشه؟ ببین... منو تو امروز و دیروز نیست که باهم آشنا شدیم، نکنه از سمت زن‌عمو خدایی نکرده اجباری بوده برات؟

- بهت حق میدم؛ شاید من اول باید نظر خودت رو می‌پرسیدم اما پیش خودم گفتم از سمت خانواده مطرح کردن مزیت داره. حداقلش اینه که حرمت تو به عنوان یه دختر حفظ میشه... یعنی اصلشم همینه؛ اما خدا شاهده که حتی یه درصدم فکرم به این سمت نرفت که ممکنه اذیت بشی یا نخوای!

سرش رو پایین انداخت
و همون‌جوری که با سوییچ توی مشتش بازی می‌کرد گفت:
- نمی‌دونم چرا اطمینان داشتم به این مثل معروفه دل به دل راه داره... حالام... نمی‌خوام که اگه حتی ذره‌ای ناراضی هستی به قول معروف رای تو رو بزنم! نه...
اما اومدم ازت بپرسم که چرا؟ به چه قیمتی؟ هان ریحانه؟

اگه دلم براش تا اون موقع می‌سوخت حالا کباب بود ترانه
چقدر با خودش کلنجار رفته بود و چه جاها که نرفته بود فکرش!
خیال می‌کرد نمی‌خوامش که آسمون به ریسمون بافتم و نقشه ریختم! انگار همین دیروزه، تلخی یه چیزایی تا ابد زیر دندون آدم باقی می‌مونه!

نفس بلندی کشیدم و گفتم:
+ متاسفانه همه صحبت هام عین حقیقت بود پسرعمو!
من بهانه تراشی نکردم چون در واقع هیچ دروغی نگفتم!

کپ کرد! سوییچ از دستش افتاد روی فرش، خیره نگاهش کرد، با تعلل خم شد و برداشتش، بعد از چند ثانیه مکث و جوری که انگار می‌خواد جون بکنه پرسید:
- اگه دروغ نیست پس چیه؟
مگه... مگه بچه‌دار نشدن تا قبل ازدواجم معلوم میشه؟

بنده خدا حتی برای پرسیدنم شرم داشت
نمی‌دونم اون روز چرا من این‌قدر رک شده بودم!
شاید چون می‌دونستم باید قال قضیه رو بکنم تا فکرش آزاد بشه هرچند که از تو داشتم له می‌شدم.

+ معلوم میشه... حالا که شده

و یه قطره اشک که حتی حسشم نکرده بودم
چکه کرد روی صورتم

دوباره پرسید:
- خب اصلا مگه همه تو تقدیرشون ۴-۵ تا بچه قد و نیم قده؟
نیست حالا عمه که یه عمر دوا درمون کرد و بچه دار نشد
چرخ زندگیش نچرخید؟

نمی‌فهمیدم می‌خواد من رو دلداری بده
یا جفتمون رو آروم کنه و امیدوار برای ادامه‌دادن بحث ازدواج!
دهن باز کردم و تند گفتم:
+ چرخ زندگیش چرخید اما شوهرش سرش هوو آورد!

انگار یهو بادش خالی شد
وا رفت و دست کشید به چشمش.
- ببین ریحانه، به همین شیرین‌کام قسم
به این خدایی که شاهده کلام بین ما دوتاست
من اگر اینجا نشستم و می‌خوام دوباره پیشنهادم رو مطرح کنم و این‌دفعه به خودت بگم، تا ته همه چیزو ده بار تو مخیله‌ام رفتم و برگشتم! مطمئنم که دوباره پا پیش گذاشتم...
برام مهم نیست، نه که نباشه‌ها نه!
اما خدا بزرگه هزار تا راه هست واسه عیالوار شدن
علم هر روز پیشرفت می‌کنه بالاخره یا اصلا نه؟
بچه‌های پرورشگاهی، آدم گناه نمی‌کنه که یکیشونو بزرگ کنه
تو فکراتو بکن و بله رو بده باقیش رو می‌سپاریم به خدا!
مگه این‌همه دختر و پسری که با عشق پای سفره عقد میشینن از آینده‌شون خبر دارن؟ خیال کن که توام چیزی نمی‌دونی.

چادرم را توی دستم فشار دادم
حرفاش قشنگ بود
اما می‌شد فهمید که از روی عاشقیه و یا ترحم!

تند گفتم:
+ ولی من با همه اونا این فرقو دارم که می‌دونم چی میشه!
آره خدا بزرگه... ولی زندگی اونی نیست که شما توی مخیله‌ت دیدی، واقعیت همیشه تلخه! چرا نمی فهمی؟ تو تنها پسره عمویی... کسی چه می‌دونه پس‌فردا چی پیش میاد! ده سال بعد که خانواده‌ت نشستن زیر پات تا نوه دار بشن اون‌وقت منم میشم یکی عین عمه بدبختم...

"الهام تیموری"

  • نمایش : ۲۵۷
  • کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی