- AMIR 181
- جمعه ۲۵ شهریور ۰۱
- ۲۳:۳۵
#تاپــــروانگی🦋 (۶۲)
ترانه چهار زانو نشست و با ذوق گفت:
- من سراپا گوشم
+ مثلا رفته بودم مغازه عمو تا آینده طاها رو خراب نکنم
اما با ناغافل سر رسیدن عمو و حرفهای مجبوری طاها باعث شده بودم وجههش خراب بشه. اون شب مثل مرغ سرکنده بودم، اینقدر ناخنام رو از استرس جویده
بودم که صدای خانومجانم در اومده بود...
+ میترسیدم از پیشامدای بعدی. اینکه خب حالا عمو و زنعمو در مورد پسرشون چه فکری میکنند؟ اصلا کاری که کرده بودم عاقلانه بود یا بچگانه؟ دلم مثل سیر و سرکه میجوشید...
برای مامان همهچی رو تعریف کرده بودم و حالا اونم دست کمی از من نداشت. غصه طاها رو میخورد که بعد اینهمه سال برای اولین بار از باباش کتک خورده و خورد شده بود...
+ اصرار کردن برای اینکه مامان زنگ بزنه خونه عمو و مثلا چاق سلامتی بکنه هم کار درستی نبود، در واقع تابلو بود!
این بود که ما تو بیخبری موندیم و بنا رو بر این گذاشتیم که هر اتفاق جدی بیفته بالاخره به گوش ما هم میرسه دیگه. دو روز بعد بود دقیقا، آماده شده بودم برم دکه روزنامهفروشی که زنگ خونه رو زدن...
خانومجون در رو باز کرد و با تعجب گفت:
" پناه بر خدا! طاهاست..."
به دلم بد افتاده بود، همون چادر مشکی که تو دستم بود رو انداختم روی سرم و ایستادم کنار در اتاق.
سابقه نداشت که تنها بیاد آخه...
از پله ها اومد بالا
صدای احوالپرسیش رو میشنیدم
جالب بود که خودش به خانومجون گفت:
- زنعمو ببخشید که این وقت روز و بیخبر مزاحم شدم.
میشه چند دقیقه بیام داخل؟
- چه حرفیه پسرم
مگه ادم برای رفتن خونه عموش باید اجازه بگیره؟
بفرما تو خیلی هم خوش اومدی
تقریبا دیگه مطمئن شدم برای حرفزدن اومده اونم بدون اطلاع خانوادش! رو نداشتم که باهاش چشم تو چشم بشم..
وارد شد و مثل همیشه سلام کرد، آروم جوابش رو دادم.
انگار پارانوئید شده بودم، بیخودی فکر میکردم دیگه اون طاهای سابق نیست... اما بود! خانوم جون گفت:
- بشین طاها جان، برم یه چایی بیارم برات
بعدم به عادت لبه چادرش رو داد زیر دندون و رفت سمت آشپزخونه.
نشست و تکیه داد به پشتی
من اما هنوز یه لنگه پا وایساده بودم...
- خوبی دخترعمو؟
هنوز به گلهای لاکیرنگ قالی نگاه میکردم.
- جایی میخواستی بری؟ بد موقع اومدم
+ نه...
- حرف دارم باید میاومدم
خانومجون با سینی چای اومد بیرون و گفت:
- بفرمایید، ریحانهجان مادر حواست به غذا باشه ته نگیره
ترانه هم تو اتاق خوابه. من برم پیش ملکخانوم پیغام فرستاده کار واجب داره
و با اشاره چیزی گفت که نفهمیدم.
طاها به احترامش وایساد و بعد از رفتنش دوباره نشست.
مطمئن بودم تمام وقتی که در نبودِ خانومجون برای صحبت داریم پنج تا ده دقیقه ست...
خودم پیشدستی کردم:
+ چیزی شده؟
دستی به صورتش کشید و جواب داد:
- من نمیتونم ریحانه
"الهام تیموری"