- AMIR 181
- چهارشنبه ۱۲ مرداد ۰۱
- ۱۹:۵۰
#تاپــــروانگی🦋 (۱۰)
به وضوح جمعشدن ناگهانی عضلات صورت رادمنش را دید
اما خیلی سریع لبخند کوچکی زد و پاسخ داد:
- چی می خواین بشنوید خانم؟ من فقط وکیل شوهر شما هستم.
+ بله اما قطعا چیزی بیشتر از وکالت باعث می شه که ارشیا مدام یا در تماس با شما باشه و یا منتظر ملاقات، در حالی که هیچکس دیگه رو حاضر نیست ببینه و حتی با منی که زنشم اینقدر درددل نمی کنه که با شما!
ریحانه خودش هم از لحن تندش متعجب شد اما شاید لازم بود...
- حق با شماست. من و ارشیا رفیق هم هستیم، اما خانم رنجبر قطعا پاسخ به این ابهامات رو باید از خود شوهرتون بخواین. من نمیتونم مخالف خواسته ارشیا عمل کنم .
براق شد و پرسید:
+ مگه چی خواسته؟
شمرده و با نگاهی نافذ گفت:
- هر اتفاقی که در حیطه مسائل کاری رخ داد
نباید با زندگی شخصیش تداخل پیدا کنه.
نمی توانست منکر خوشحالیش بشود
وقتی فهمید مساله پیش آمده کاری است
اما بروز نداد و گفت :
+ فعلا که تداخل پیدا کرده اگه نه چرا الان ارشیا باید روی تخت بیمارستان افتاده باشه؟ من مطمئنم تصادفشم بدون علت نبوده
- چقدر قاطع نظر میدهید خانم!
+ حس زنانه رو دست کم نگیرید
احساس میکرد هیچکدام از حرفهایش پایه محکمی ندارد
اما سنگ مفت بود و گنجشک مفت...
رادمنش شیشه را پایین داد و لیوان یکبارمصرف را پرت کرد بیرون.
و ریحانه فکر کرد که چه حرکت ناشایستی!
بعید بود از وقار یک وکیل!
- بههرحال... با تمام احترامی که برای شما قائلم اما هیچ جوابی ندارم خانوم
حس کرد وقت پیاده شدن است.
اصلا متوجه نشده بود
که چندقطره از قهوه یخشده روی چادر مشکیاش پخش شده
و لکه های ریز و درشتی بهجا گذاشته
در را باز کرد تا پیاده بشود
اما هنوز کامل خارج نشده بود، برگشت و گفت:
+ اگر کوچکترین مشکلی تو زندگی من پیش بیاد و وقتی متوجه بشوم که برای هر اقدامی دیر باشه، از چشم شما می بینم آقای رادمنش. همچنان منتظرم تا باخبر بشم، بدون اینکه ارشیا بفهمه
- فهمیدن شما هیچ دردی از شوهرتون دوا نمی کنه .
+ از نظر شما شاید. خدانگهدار.
و آنقدر در را محکم بست، که برای لحظهای خجالت زده شد.
هنوز خیلی دور نشده بود که موبایلش زنگ خورد، رادمنش بود!
نگاهی به ماشین انداخت و جواب داد :
+ بله؟
- نه بخاطر حرفایی که بوی تهدید میداد
صرفا به خاطر کمک به موکلم بهتره صحبت کنیم.
حالا قرار کاری دارم، عصر تماس میگیرم. خدانگهدار.
لبخند زد و سرش را به نشانه تشکر تکان داد.
از حالا به بعد هرطور بود باید تا روشنشدن موضوع
دندان روی جگر میگذاشت...
رادمنش را به خانه خودش دعوت کرده بود
و بهخاطر اینکه تنها نباشد از ترانه خواسته بود تا کنارش باشد
البته بدون همسرش نوید
فکر کرد شاید بهتر باشد جلسه خصوصیتر برگزار شود
حرف ها زده شده بود
و او و ترانه در کمال ناباوری و بهت شنیده بودند.
بعد از بدرقه ی مهمانش، بدون هیچ صحبتی روی تخت افتاده
و انقدر اشک ریخته بود که پلکهایش متورم شده
و سرش به قدر یک کوه پر از دنگ و دونگ بود...
"الهام تیموری"