رمان او را - قسمت هفتاد و سوم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت هفتاد و سوم

  • AMIR 181
  • سه شنبه ۲۴ مهر ۹۷
  • ۲۰:۰۷

🔹 #او_را ... (۷۳)



وای ... 😰

احساس کردم الان دیگه وقتشه که سکته کنم !!


با پرایدش داشت از سر کوچه میومد و با چشمایی که ازش تعجب میبارید مارو نگاه میکرد !


دلم میخواست یهو چشمامو باز کنم و ببینم همه اینا یه خواب بوده ! 😭


همه ساکت شده بودن و زل زده بودن به اون !


معلوم بود اونم مثل من در مرز سکته‌ست !


چند لحظه سرشو انداخت پایین

و وقتی دوباره بالا رو نگاه کرد خیلی عادی بود !!

انگار نه انگار که اتفاقی افتاده !


با لبخندی که گوشه ی لبش بود

از ماشین پیاده شد

و جمعیتو نگاه کرد !!!


قبل این که صدایی از کسی بلند شه

رفتم سمتش و با حالت شاکی گفتم

- سلام داداش !!


یه نیم نگاهی به من انداخت و نگاهش رو اون چاق بیریخت ثابت موند !

- سلام ، اتفاقی افتاده؟؟


نفهمیدم منظورش با منه یا با اون

ولی با چرخش دوباره ی سرش به سمتم ، فهمیدم که با من بوده !


دوباره صدامو پر از ناراحتی کردم و گفتم

- از این آقا بپرس !

معرکه راه انداخته ! 😒

مگه من بخوام بیام خونه ی تو باید از کسی اجازه بگیرم؟؟


دوباره به اون چاق بیریخت نگاه کرد !

- نه ، مگه کسی مزاحمت شده؟؟!


از یه طرف از اینکه به اون نگاه میکرد و با من حرف میزد حرصم گرفته بود ! 😤

آخه من شباهتی به اون نکبت نداشتم که بگم اشتباهمون گرفته بود !!


از یه طرفم یه جوری این جمله رو گفت که واقعاً احساس ترس کردم ! 😥

زیادی جدی داشت نقش بازی میکرد !!


قبل اینکه بخوام حرفی بزنم رفت جلو

از اخمی که کرده بود احساس کردم زانوهام شل شده !!


- اتفاقی افتاده آقای فروغی؟؟


یکم مِن و مِن کرد که دوباره اون پیرزنه پرید وسط


- نه آقاسجاد !

چیزی نشده !

صلوات بفرستید ...


همونجور که با اخم داشت اون بیریخت رو نگاه میکرد ، گفت

- ان شاءالله همینطور باشه حاج خانوم !

و یه وقت به گوشم نخوره کسی مزاحم ناموس مردم شده باشه !


اینقدر ترسناک شده بود که حس کردم نمیشناسمش !

جرأت نداشتم حتی یه کلمه حرف بزنم !


ولی اون بیریخت پررو قصد نداشت تمومش کنه

با پوزخند گفت

- حاجی واسه بقیه خوب ناموس ناموس میکنی !

حرف قشنگات واسه رو منبره !

به خودت که رسید مالید زمین؟؟


اخماش بیشتر رفت تو هم !

- متوجه منظورت نمیشم

دوباره بگو ببینم چی گفتی؟؟ 😠


- گفتم ما نفهمیدیم بالاخره شما باغیرتی یا بی غیرت !


صورتش از عصبانیت قرمز شده بود !


- نخواستم عصبانیت کنم آقاسجاد !

فقط فکرنمیکردم حاجیمون از این آبجی شیک و پیکا داشته باشه ، گفتم شاید دُخـ....


قبل از اینکه حرفش تموم شه ، "اون" با مشت زد تو دهنش !! 😰


و یه مشت هم خورد تو دماغ خودش !!


یدفعه خیلی شلوغ شد !

از ترس جیغ میزدم و گریه میکردم !

مردا با زور از هم جداشون کردن و "اون" رو بردن سمت خونه !


همینجوری که داشتن میفرستادنش تو راهرو

انگشتشو با تهدید تکون داد 

و داد زد 

- یه بار دیگه دهنتو باز کنی و در مورد ناموس مردم چرت و پرت بگی به ولای علی .... 😡

اما فرستادنش تو خونه و نذاشتن بقیه حرفشو بگه !!


اونقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم چیزی بگم

یا حتی فکر کنم که الان باید چیکار کنم !


یدفعه یه نفر دستمو گرفت و کشید !

همون پیرزنه داشت منو میبرد سمت خونه ی اون !

منو برد تو خونه و درو بست

و خودشم اومد تو !


از دماغ اون داشت خون میومد !! 😥

منو ول کرد و دوید سمتش !


- ای وای آقا سجاد خوبی؟؟

ببین با خودت چیکار کردی مادر !

سرتو بگیر بالا !

الهی دستش بشکنه ...

پسره ی بی حیا

بهش گفتم فضولی نکنا !!

گوش نداد که !


سرشو کشید عقب و گفت

- چیزی نیست حاج خانوم !


- نه مادر بذار ببینم شاید شکسته !


-نه حاج خانوم ، خوبم

چیزی نیست.


مثل یه مجسمه وایساده بودم و نگاهشون میکردم !


- مطمئنی خوبی مادر؟؟


به من نگاه کرد و گفت

- دخترم برو یه پارچه بیار

بذاره رو دماغش !!


بی اختیار دویدم سمت کمدی که لباساشو توش گذاشته بود !!

جلوی کمد که رسیدم تازه چشمم افتاد به قاب عکس خورد شده و همونجا ماتم برد!😧


- کجا موندی پس دخترم ؟

بچه از دست رفت !!


با عجله در کمدو باز کردم و

یه چیز سفید رو کشیدم بیرون و برگشتم !


با چشمایی که از حدقه داشت بیرون میزد نگام کرد !

دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و میرفتم توش !


پیرزن ، لباس رو از دستم گرفت و گذاشت رو بینی اون !


یه گوشه نشستم ، دلم میخواست از ته دل داد بزنم و گریه کنم .


بعد دو سه دقیقه بلند شد و نگاهم کرد

- دخترم حواست به داداشت باشه !

من برم یکم گوش اون حامد احمقو بپیچونم !

یه شام مقوی براش بپز

خون زیادی ازش رفته

یه چیز بخوره جون بگیره !

من رفتم مادر ...

خداحافظ ...



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۴۱۶۲
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی