رمان او را - قسمت شصت و چهارم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت شصت و چهارم

  • AMIR 181
  • شنبه ۲۱ مهر ۹۷
  • ۲۲:۲۱

🔹 #او_را ... (۶۴)



کنار یه رستوران نگه داشت


- ببخشید ، امشبم مثل دیشب باید غذای بیرون رو بخوریم !

کل روزو دنبالتون بودم ،

وقت نشد برم خونه و غذا درست کنم ! 😅


از لحن حرف زدنش و همچنین حرفی که زده بود خندم گرفت !☺️


- معذرت میخوام که اینقدر باعث دردسرتون شدم !

ولی نگران من نباشید !

 معده ی من به غذای رستوران عادت داره ! 😏


- مگه شما ...

خانوادتون که همین شهر زندگی میکنن !!


- هه !

خانواده 😏


چند لحظه ای سکوت کرد

- چی بگیرم ؟

چه غذایی دوست دارین ؟


با خجالت سرمو انداختم پایین !

- تو عمرم هیچوقت سربار کسی نبودم !


با جدیت نگاهم کرد

- الانم نیستید !!

اگر نگید چی میخورید ، با سلیقه ی خودم میخرما !



این بار تلاشم برای کنترل اشک هام ، موفقیت آمیز نبود !


بدون حرفی از ماشین پیاده شد و رفت تو رستوران



تا کی قراره این وضع ادامه پیدا کنه ؟! 😢

چرا اینجوری میکنم من 😣

چرا نمیدونم باید چیکار کنم 😭



با دو پرس غذا برگشت و گذاشتشون صندلی پشت

آروم راه افتاد


- کجا بریم بخوریم ؟


اشکامو با پشت دستم پاک کردم و گفتم

- نمیدونم !


صفحه ی گوشیش روشن شد و صدای موزیک ملایمی تو ماشین پخش شد


- الو


سلام داداش !

خوبی ؟


چاکرتم 😊


خوبم خداروشکر


امممم ...

راستش نه ...


یکم برنامه هام تغییر کرده


شرمندتم !

شما برید !

خوش بگذره !

مارو هم دعا کنید !


ههههه 😂

نه بابا !


نه جون تو !

چه خبری آخه ؟؟


(صداشو آروم کرد)

آخه داداش کی به من زن میده 😂


خیالت راحت !

هیچ خبری نیست !


فقط کاری پیش اومده که نمیتونم بیام !

همین !


عجب آدمی هستیا


نه جون تو !


آره !

قربانت !

خوش بگذره !


ممنون

شماهم سال خوبی داشته باشی ان شاءالله

یا علی مدد 😊



گوشی رو قطع کرد و با خنده ی ریزی سرشو تکون داد !


با تعجب نگاهش کردم ! 😳

هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم خندیدن بلد باشن ! 😕

یا دوستی داشته باشن !!


امّا سریع خودمو جمع کردم

دوباره احساس خجالت اومد سراغم


- ببخشید ...

من ...

واقعاً یه موجود اضافه و مزاحمم !

شما رو هم اذیت کردم !

منو همینجا پیاده کنید و برید 😢

برید پیش دوستتون !


کلافه نفسش رو بیرون داد و دستی به موهاش کشید !

- میشه دیگه این حرفو تکرار نکنید ؟؟


اونقدر جدی این حرفو زده بود که دیگه چیزی نگفتم !


کنار یه پارک نگه داشت !

- هرچند هوا سرده و نمیشه پیاده شد !!

ولی حداقل ویوش خوبه ☺️


غذا رو داد دستم و بدون هیچ حرفی مشغول خوردن شد!


هنوزم سرفه میکرد

و معلوم بود خیلی حال خوبی نداره !


تمام سعیم رو میکردم که به آخوند بودنش فکر نکنم !!


چون چاره ای جز بودن کنارش نداشتم !


حالا دیگه اون تنها کسی بود که میشناختم !!


بعد خوردن شام رفت سمت خونش


جلوی در نگه داشت و کلیدو گرفت جلوی صورتم !


- بخاری رو زیاد کنید ، سرما نخورید !


نگاهش کردم

- باز میخواید تو ماشین بخوابید؟؟؟ 😳


- نگران من نباشید

من یه کاری میکنم !


- نه! نمیرم! 😒


سرشو گذاشت رو فرمون و نفسشو داد بیرون !

بعدش صاف و محکم نشست و مثل اکثروقتا بدون اینکه نگاهم کنه ، شروع کرد به حرف زدن


- ازتون خواهش میکنم !

من امشب چندجا کار دارم !

به فکر من نباشید

من همین که میدونم جاتون خوبه ، امنه ،

رو آسفالت هم که بخوابم ، راحت میخوابم !

دیگه چیزی نگید !

کلیدو بگیرید !

شبتون بخیر !


نفس عمیقی کشیدم و به در سفید آهنی نگاه کردم ...

- ممنونم

شب بخیر ...



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۳۶۲۹
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی