- AMIR 181
- شنبه ۲۱ مهر ۹۷
- ۲۲:۲۱
🔹 #او_را ... (۶۴)
کنار یه رستوران نگه داشت
- ببخشید ، امشبم مثل دیشب باید غذای بیرون رو بخوریم !
کل روزو دنبالتون بودم ،
وقت نشد برم خونه و غذا درست کنم ! 😅
از لحن حرف زدنش و همچنین حرفی که زده بود خندم گرفت !☺️
- معذرت میخوام که اینقدر باعث دردسرتون شدم !
ولی نگران من نباشید !
معده ی من به غذای رستوران عادت داره ! 😏
- مگه شما ...
خانوادتون که همین شهر زندگی میکنن !!
- هه !
خانواده 😏
چند لحظه ای سکوت کرد
- چی بگیرم ؟
چه غذایی دوست دارین ؟
با خجالت سرمو انداختم پایین !
- تو عمرم هیچوقت سربار کسی نبودم !
با جدیت نگاهم کرد
- الانم نیستید !!
اگر نگید چی میخورید ، با سلیقه ی خودم میخرما !
این بار تلاشم برای کنترل اشک هام ، موفقیت آمیز نبود !
بدون حرفی از ماشین پیاده شد و رفت تو رستوران
تا کی قراره این وضع ادامه پیدا کنه ؟! 😢
چرا اینجوری میکنم من 😣
چرا نمیدونم باید چیکار کنم 😭
با دو پرس غذا برگشت و گذاشتشون صندلی پشت
آروم راه افتاد
- کجا بریم بخوریم ؟
اشکامو با پشت دستم پاک کردم و گفتم
- نمیدونم !
صفحه ی گوشیش روشن شد و صدای موزیک ملایمی تو ماشین پخش شد
- الو
سلام داداش !
خوبی ؟
چاکرتم 😊
خوبم خداروشکر
امممم ...
راستش نه ...
یکم برنامه هام تغییر کرده
شرمندتم !
شما برید !
خوش بگذره !
مارو هم دعا کنید !
ههههه 😂
نه بابا !
نه جون تو !
چه خبری آخه ؟؟
(صداشو آروم کرد)
آخه داداش کی به من زن میده 😂
خیالت راحت !
هیچ خبری نیست !
فقط کاری پیش اومده که نمیتونم بیام !
همین !
عجب آدمی هستیا
نه جون تو !
آره !
قربانت !
خوش بگذره !
ممنون
شماهم سال خوبی داشته باشی ان شاءالله
یا علی مدد 😊
گوشی رو قطع کرد و با خنده ی ریزی سرشو تکون داد !
با تعجب نگاهش کردم ! 😳
هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم خندیدن بلد باشن ! 😕
یا دوستی داشته باشن !!
امّا سریع خودمو جمع کردم
دوباره احساس خجالت اومد سراغم
- ببخشید ...
من ...
واقعاً یه موجود اضافه و مزاحمم !
شما رو هم اذیت کردم !
منو همینجا پیاده کنید و برید 😢
برید پیش دوستتون !
کلافه نفسش رو بیرون داد و دستی به موهاش کشید !
- میشه دیگه این حرفو تکرار نکنید ؟؟
اونقدر جدی این حرفو زده بود که دیگه چیزی نگفتم !
کنار یه پارک نگه داشت !
- هرچند هوا سرده و نمیشه پیاده شد !!
ولی حداقل ویوش خوبه ☺️
غذا رو داد دستم و بدون هیچ حرفی مشغول خوردن شد!
هنوزم سرفه میکرد
و معلوم بود خیلی حال خوبی نداره !
تمام سعیم رو میکردم که به آخوند بودنش فکر نکنم !!
چون چاره ای جز بودن کنارش نداشتم !
حالا دیگه اون تنها کسی بود که میشناختم !!
بعد خوردن شام رفت سمت خونش
جلوی در نگه داشت و کلیدو گرفت جلوی صورتم !
- بخاری رو زیاد کنید ، سرما نخورید !
نگاهش کردم
- باز میخواید تو ماشین بخوابید؟؟؟ 😳
- نگران من نباشید
من یه کاری میکنم !
- نه! نمیرم! 😒
سرشو گذاشت رو فرمون و نفسشو داد بیرون !
بعدش صاف و محکم نشست و مثل اکثروقتا بدون اینکه نگاهم کنه ، شروع کرد به حرف زدن
- ازتون خواهش میکنم !
من امشب چندجا کار دارم !
به فکر من نباشید
من همین که میدونم جاتون خوبه ، امنه ،
رو آسفالت هم که بخوابم ، راحت میخوابم !
دیگه چیزی نگید !
کلیدو بگیرید !
شبتون بخیر !
نفس عمیقی کشیدم و به در سفید آهنی نگاه کردم ...
- ممنونم
شب بخیر ...
"محدثه افشاری"