رمان او را - قسمت شصت و سوم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت شصت و سوم

  • AMIR 181
  • شنبه ۲۱ مهر ۹۷
  • ۱۹:۴۵

🔹 #او_را ... (۶۳)



بازم هوا رو به سردی میرفت.

در حالیکه میلرزیدم ، دستامو بغل کردم و به اون دوتا نگاه کردم !


حالت چهره ی اون یه جوری شده بود !

فکر کنم باعث آبروریزیش شده بودم 😓


محترمانه دستشو برد به طرف پیرمرد


- سلام آقای کریمی !


پیرمرد سرشو تکون داد و به اون دست داد !


- سلام حاج آقا ...!!


رو به من گفت 

- دخترم من دیگه میرم.

خداحافظ ...

خداحافظ حاجی ...!


و در حالیکه سرشو تکون میداد و نچ نچ میکرد ، سریعاً از ما دور شد ‼️


با چشمای پر از سوال به اون نگاه کردم !

سرش پایین بود

بعد چند لحظه کتی که تو دستش بود 

گرفت سمتم

- هوا سرده . بپوشید زود بریم ...


با شرمندگی سرمو انداختم پایین

- فکر کنم خیلی براتون بد شد 😢


با دست چپش ، پیشونیشو ماساژ داد و کلافه لبخند زد !


- نه ...

نمیدونم ...

بالاخره کاریه که شده !

اینو بگیرید بپوشید ، سرده


کت رو از دستش گرفتم ،


با همون لبخند روی لبش ، آسمونو نگاه کرد و زیر لب یه چیزی گفت که نشنیدم !


بعد سرشو تکون داد

و گفت "بریم"



هنوزم حالم بد بود

اتفاق چنددقیقه پیش،حسابی به همم ریخته بود !


تصور اینکه اگه اون پیرمرد نمیرسید ...

اگه صدامو نمیشنید ...


یا حتی اگه "اون" نبود...

اون !!

حتی اسمش رو هم نمیدونستم !


تا ماشین تو سکوت کامل ، کنار هم قدم زدیم.


کتشو دور خودم پیچیده بودم امّا هنوز سردم بود !


هوا کم کم داشت تاریک میشد

حتی فکر به این که قرار بود شبو تنها اینجا بگذرونم ،

تنمو میلرزوند 😥


ماشینو روشن کرد و 

بعد حدود پنج دقیقه ، نگه داشت.

صدای اذان از مسجد کنار خیابون به گوش میرسید ...


- میشه ده دقیقه ، یه ربع اینجا باشید تا من برم و بیام ؟؟


سرمو انداختم پایین !

- ببخشید که بازم مزاحمتون شدم 😔


- نه خواهش میکنم ...

اینطور نیست !!


- برید به کارتون برسید !

نگران من نباشید !


- ببخشید ...

اگر واجب نبود ، تنهاتون نمیذاشتم !


سرمو تکون دادم و لبخند محوی زدم ...

با آرامش از ماشین پیاده شد

و سرشو از پنجره آورد تو


- لطفا درها رو از داخل قفل کنید که خیال منم راحت باشه،

شیشه رو هم بدین بالا

زود میام !


درها رو قفل کردم و شیشه رو دادم بالا

سرمو به سمت پنجره برگردوندم و دیدم که رفت توی مسجد ...


ضعف و گرسنگی به دلم چنگ مینداخت !

کلافه بودم از اینکه دستم به جایی نمیرسه

نه گوشی

نه کیف پول

نه ماشین

نه لباسام ...


دستم از همه چی کوتاه شده بود !

چقدر سخت بود اینجوری زندگی کردن !


امشبم باید میرفتم خونه ی اون ؟؟


نه 😣

پس خودش چی !


هیچوقت تا بحال مزاحم کسی نشده بودم ...

حس اینکه بخوام سربارش باشم اعصابمو خورد میکرد !


به غرورم بر میخورد ...


به سرم زد تا نیومده برم !


اما فقط در حد فکر باقی موند !!


آرامشی که تو این ماشین و اون خونه بود

دست و پامو برای رفتن شُل میکرد !


بعدم کجا میتونستم برم ؟؟

مگه صبح نرفتم ؟؟

چیشد !؟

دوباره خودم به دست و پاش افتادم که بیاد کمکم !


با صدای تقه ای که به شیشه ماشین خورد ، از ترس پریدم !


اینقدر غرق فکر بودم که ندیدم از مسجد اومده بود بیرون !


دستشو به نشونه معذرت خواهی گذاشت رو سینش و پایینو نگاه کرد !


تازه فهمیدم سوییچ رو نبرده و تو ماشین گذاشته !!!


چقدر این آدم عجیب غریب بود ! 😕


درو براش باز کردم و بابت حواس پرتیم ازش معذرت خواستم ... 🙏


- خواهش میکنم ، شما ببخشید که ترسوندمتون !!


- نه...! تقصیر خودمه که همش تو فکر و خیال سیر میکنم! 😒


ماشین رو روشن کرد و یکم با سرعت خیابونو دور زد .


 احتمالا میخواست قبل اینکه آشنای دیگه ای منو کنارش ببینه از مسجد دور شه !!


- چه فکر و خیالی ؟


- بله؟؟


- ببخشید ... خواستم بدونم چه چیزایی ذهنتونو اینقدر مشغول کرده !


سرمو به شیشه تکیه دادم و به خیابون چشم دوختم ...

- فکر بدبختیام !


- ببینید ...

من دوست دارم کمکتون کنم !

برای این لازمه که بدونم چه اتفاقی برای شما افتاده !


- ممنون

ولی نمیتونید کمکی کنید ...

هیچکس نمیتونه کمکم کنه

جز مرگ !!


- واقعا اینطور فکر میکنید ؟!


-‌ اره ...

یا چیزی شبیه مرگ ...

مثل یه خواب طولانی !

یا شایدم فراموشی !


- واسه همین دست به خودکشی زدین ؟!


سرمو به نشونه تایید ، تکون آرومی دادم و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سر خورد ...!


- میشه ...

میشه بپرسم اون زخم ...

یعنی ... صورتتون چی شده !؟

اونم خودتون ...؟


چشمام پر از اشک شد و دستم رفت سمت صورتم ...

دستم که به زخم یادگاری عرشیا میخورد ، قلبم میسوخت و گلومو بغض میگرفت 😞


در حالیکه سعی داشتم جلوی اشکامو بگیرم

لبمو گاز گرفتم و سرمو بالا بردم !



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۳۷۲۷
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی