رمان او را - قسمت بیست و هفتم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت بیست و هفتم

  • AMIR 181
  • دوشنبه ۹ مهر ۹۷
  • ۲۲:۳۷

🔹 #او_را ... (۲۷)



چند ثانیه با تعجب فقط نگاه میکردم که کم کم دورش شلوغ شد ... 😳


بعد چند دقیقه آمبولانس اومد و عرشیا رو گذاشتن رو برانکارد و بردن ...


بدون معطلی افتادم دنبال آمبولانس و باهاش وارد بیمارستان شدم ❗️


عرشیا رو بردن تو یکی از بخشا و دو سه تا دکتر و پرستار هم دنبالش ....


دل تو دلم نبود ...

به خودم فحش میدادم و عرض راهرو رو میرفتم و میومدم که یکی از دکترا اومد بیرون 👨⚕


سریع رفتم پیشش

- ببخشید ...

سلام


- سلام ، بفرمایید ؟؟!!


- این ...

این ...

این آقایی که الان بالاسرش بودید

چشه ؟

یعنی چیشده ؟؟

مشکلش چیه ؟؟ 😥


- شما با ایشون نسبتی دارید ؟؟


تو چشمای دکتر زل زدم

داشتم تو فکرم دنبال یه کلمه میگشتم


که نگاهی به سرتاپام انداخت و با ته اخم ، گفت :

چرا قرص خورده ؟؟؟


با تعجب گفتم :

-قرص ⁉️

چه قرصی ؟؟


- نمیدونم ولی ظاهرا قصد خودکشی داشته !!

کمی دیرتر میرسیدید احتمال زنده بودنش به صفر میرسید !!


با چشمای وحشتزده و دهن باز به دکتر نگاه میکردم که گفت :

- همکارای ما دارن معدشو شست و شو میدن

چنددقیقه دیگه برید پیشش ...

تو این وضعیت بهتره یه آشنا کنارش باشه 😒


همونجا کنار راهرو نشستم و کلافه نفسمو بیرون دادم ...


هوا داشت تاریک میشد

نه میتونستم عرشیا رو تنها بذارم

نه میتونستم دیر برم خونه 😣


همش خودمو سرزنش میکردم ...

اخه تو که از سعید و هیچ پسر دیگه ای خیری ندیده بودی ، برای چی باز خودتو گرفتار کردی 😖


بلند شدم و رفتم بالاسر عرشیا

تازه به هوش اومده بود .


سرم تو دستش بود ...

بی رمق رو تخت افتاده بود .


با دیدن من انگار جون تازه ای گرفت و چشماش برق زد ... 😢


- چرا این کارو کردی ؟


- تو چرا این کارو کردی؟؟ 😢


- عرشیا رفت و آمد تو این رابطه ها معمولیه ...

نباید خودتو اینقدر زود ببازی...


- پس خودت چرا با رفتن سعید خودتو باختی؟ 😏


کلافه دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم

- اولاً رابطه من و سعید فرق داشت ...

بعدشم من دخترم

تو پسری! مردی مثلاً !!


- اولا چه فرقی ؟

یعنی من از اول بازیچت بودم؟ 😢

بعدشم مگه مردا احساس ندارن ؟؟


- عرشیا ...

من دیرم شده ...

میشه بگی یکی از دوستات بیاد پیشت من برم ؟؟

بابا و مامانم شاکی میشن ...


روشو برگردوند و اشک از چشماش سرازیر شد 😭


- خیلی بی معرفتی ...

برو ....



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۳۱۷۲
  • فاطیما
    من رمان او را رو از کانال امام حسین در شاد خوندم خیلی خوبه حیف فصل دومش منتشر نشد
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی