رمان او را - قسمت هشتاد و یکم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت هشتاد و یکم

  • AMIR 181
  • پنجشنبه ۲۶ مهر ۹۷
  • ۲۲:۱۸

🔹 #او_را ... (۸۱)



فردا جمعه بود و این به معنی این بود که احتمالاً نه کلاس داشت و نه کار !


صبح زود از خونه دراومدم ،

شب قبلش از مامان اجازه خواسته بودم که برای تنوع ، چند روزی ماشینامون رو با هم عوض کنیم .


صبح جمعه خیابون ها خیلی خلوت بود و خیلی زودتر از اونی که فکرش رو میکردم رسیدم به محلشون .


ساعت حدودا هشت بود که یکم عقب تر از کوچشون ماشین رو نگه داشتم .

احتمال میدادم الان خونه باشه اما بعد از پنج دقیقه از کنار ماشین رد شد و رفت سمت کوچشون !!


این وقت صبح از کجا میومد؟؟!! 😳


آه از نهادم بلند شد ...!

دوست داشتم از تک تک کاراش سر دربیارم !

دلم داشت ضعف میرفت ...

کیک و شیری که به جای صبحونه خریده بودم رو از کیفم درآوردم و باز کردم .


دم دمای ظهر دوباره پیداش شد .

یه پیرهن سفید پوشیده بود و خیلی مرتب به نظر میرسید .


دنبالش رفتم

بعد چنددقیقه رسیدیم انقلاب


از ماشین پیاده شد و رفت سمت دانشگاه تهران !


کوبیدم رو فرمون و نالیدم:

وای...کارم دراومد !

حالا باید چهار ساعت معطل نماز جمعه بشم!! 😒


بقیه جمعیت هم ،هم تیپ خودش بودن !

خواستم برم تو ببینم چه خبره ، چی میگن !

ماشین رو نزدیک ماشین اون پارک کردم و پیاده شدم .

رفتم جلو اما یدفعه ایستادم

هر زنی که وارد میشد چادر سرش بود !


یه قدم به عقب برداشتم و سریع برگشتم تو ماشی.

اصلا دلم نمیخواست برم وسط اون جمعیت !

میخواستمم احتمالاً نمیتونستم !!


بیشتر از یه ساعت اونجا معطل شدم

حوصلم داشت سرمیرفت !


کم کم جمعیت داشتن خارج میشدن

عینک رو زدم و شالم رو کشیدم جلو 


بعد چنددقیقه از بین جمعیت اومد بیرون


دوباره افتادم دنبالش

نمیدونستم کجا میره ،

اما معلوم بود خونه نمیره !


افتادیم تو اتوبان تهران-قم !

یعنی میخواست بره قم؟؟ 😳


دو دل شدم که دنبالش برم یا نه !

من که تا اینجا چند ساعت معطل شده بودم! اینم روش! 😒


مصمم تر سرعتمو زیاد کردم و با کمی فاصله دنبالش رفتم

بعد از چندین دقیقه پیچید سمت بهشت زهرا !! 😳


کلافه غر زدم

- آخه اینجا چراااا... 😢


حداقل خیالم راحت شد که از قم سردرنمیارم !!


بهشت زهرا خیلی شلوغ بود


از ماشین پیاده شد و با دو تا بطری رفت ...

ترسیدم دنبالش برم منو ببینه

دستمو کوبیدم رو فرمون و دور شدنش رو نگاه کردم .


اما خیلی هم دور نشد ، همون نزدیکا نشست کنار یه قبر

و دستشو کشید روش ...

بالای قبر یه پرچم سبز نصب شده بود که روش نوشته بود

 "یا اباالفضل العباس (ع)"

همینجور که لبش تکون میخورد یکی از بطری ها رو خالی کرد و سنگ رو شست.

بعد سرش رو انداخت پایین و دستش رو گذاشت رو صورتش.


تمام حواسم به حرکاتش بود !


بعد چنددقیقه دستاش رو برداشت ،

صورتش خیس اشک بود !!


سرش رو تکون میداد و حرف میزد و گریه میکرد !


با دهن باز داشتم نگاهش میکردم !

هیچ‌وقت فکرنمیکردم اونم بتونه گریه کنه !

اصلاً بهش نمیومد !!

اصلاً چه دلیلی داشت گریه کنه...!

اون که مشکلی نداشت !

گیج شده بودم !


نمیدونم چرا گریه هاش دلم رو آتیش میزد ... 💔


فکرکنم یک ساعتی شد که زانوهاش رو بغل کرده بود و اونجا نشسته بود !

خیلی دوست داشتم بدونم اون قبر کیه !

یه لحظه فکر کردم نکنه ...


بطری ها رو که برداشت فهمیدم کم کم میخواد بلند شه !


ماشین رو روشن کرد و راه افتاد،

با دودلی یه نگاه به ماشینش کردم و یه نگاه به اون سنگ قبر !


یکم معطل کردم اما بعد سریع از ماشین پیاده شدم و دویدم به طرف اون قبر !!

یه عکس آشنا روش بود ...

و یه اسم آشنا !!

"شهید صادق صبوری"

ماتم برد !

پدرش بود ...!!



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۴۲۲۹
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی