رمان او را - قسمت پنجاه و هشتم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت پنجاه و هشتم

  • AMIR 181
  • پنجشنبه ۱۹ مهر ۹۷
  • ۲۲:۲۷

🔹 #او_را ... (۵۸)



هرچی که بود

آرامش عجیبی داشت ❣


با همه کوچیکیش ، دلنشین و دوست داشتنی بود ...❣


بازم سرم گیج رفت !

دستمو گرفتم به دیوار !


ساعت روی دیوارو نگاه کردم

حوالی ساعت نُه بود .


رفتم سمت گوشه ای که پتو ها چیده شده بود

نشستم و تکیه دادم بهشون .


کلافه پاهامو دراز کردم و نفسمو دادم بیرون !

باید چیکار میکردم ؟


با این لباسا کجا میتونستم برم ؟؟


باید لباس میخریدم ...

امّا ...

با کدوم پول !!؟؟


میتونستم امشب همه چیو تموم کنم ...

امّا ...

برای اون....

راستی اون کیه ؟؟

اصلا من چرا بهش اعتماد کردم ؟؟

اون چرا به من اعتماد کرد ؟؟

منو آورد تو خونش !


من حتی اسمشم نمیدونستم !!


هرکی بود انگار خیلی مهربون بود !


بالاخره اگر امشب کاری میکردم

برای اون دردسر میشد !


یعنی الان مامان و بابا چه فکری درباره من میکردن !!


سرمو آوردم بالا

یه آیینه کوچیک رو دیوار بود


رفتم سمتش

صورتمو نگاه کردم .


نخ های بخیه نمای زشتی به صورت قشنگم داده بودن !

چشمام گود رفته بودن و زیرشون کبود شده بود .


سرم هنوز گیج میرفت 😣


چشمام پر از اشک شد و تکیه‌مو دادم به دیوار

و فقط گریه کردم ...


انقدر دلم پر بود که نمیدونستم برای کدومشون گریه کنم ...


همونجوری سُر خوردم و همونجا که ایستاده بودم نشستم 

و سرمو گذاشتم رو زانوهام !


تو سَرم پر از فکر و خیال بود ...

پر از تنهایی

پر از بدبختی

پر از نامردی ...


نامردی !!

هه !

یعنی الان مرجان کجاست ؟!

پارتی دیشب بهش خوش گذشته بود؟ 😏



نوری که تو چشمم افتاد

باعث شد چشمامو باز کنم


صبح شده بود !!

حتی نفهمیده بودم کِی خوابم برده !!

 

چشمامو مالیدم و اطرافمو نگاه کردم !

یاد اتفاقات دیروز افتادم .


شکمم صدا داد

تازه فهمیدم از دیروز عصر چیزی نخوردم !


البته همچنان معدم میسوخت و مانع میلم به خوردن میشد 😣


ساعت هفت بود

بلند شدم ،

آبی به صورتم زدم و 

رفتم سمت در ...


یدفعه یاد اون افتادم

شمارش هنوز تو جیبم بود ...


باید حداقل یه تشکری ازش میکردم

رفتم سمت تلفن

امّا با فکر این که ممکنه خواب باشه ،

دوباره برگشتم سمت در .


یه بار دیگه کل خونه رو از زیر نگاهم گذروندم و رفتم بیرون


حتی کفش هم نداشتم !!

همون دمپایی آبی و زشت بیمارستان رو پوشیدم 

البته دیگه هیچی مهم نیست !


در کوچه رو باز کردم .


هنوز هوا سرد بود .

یه لحظه بدنم از سوز هوا لرزید و دستامو تو بغلم جمع کردم .


یه نفس عمیق کشیدم و 

خواستم برم بیرون که ...


ماشینش روبه روی در پارک شده بود !


اولش مطمئن نبودم،

با شک و دودلی رفتم جلو


امّا با دیدن خودش که توی ماشین خوابیده بود و از سرما جمع شده بود،

مطمئن شدم !


هاج و واج نگاهش کردم !


یعنی از کِی اینجا بود ؟؟!!


با انگشتم تقه ای به شیشه زدم که یدفعه از خواب پرید و هول شیشه رو داد پایین !


- سلام! بیدار شدین؟؟ 😳


- سلام !

بله !

شما از کی اینجایید؟؟


- مهم نیست

خوب خوابیدین؟

حالتون بهتره؟؟


- بله ولی انگار حال شما اصلا خوب نیست !

رنگتون پریده !

فکر کنم سرما خوردین !!


- نه نه!! چیزی نیست !

خوبم !


- باشه ...

فقط خواستم تشکر کنم و بگم که من دارم میرم !


- میرید؟؟

کجا؟؟


- مهم نیست !

ببخشید که مزاحمتون شدم !

خداحافظ !!


چند قدم از ماشینش دور شده بودم که صدام کرد.


- خانوم !!؟؟



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۳۴۹۹
  • علی زیرایی
    دنبال شدید
    خداخیرتون بده
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی