رمان او را - قسمت شصت و پنجم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت شصت و پنجم

  • AMIR 181
  • يكشنبه ۲۲ مهر ۹۷
  • ۱۷:۵۳

🔹 #او_را ... (۶۵)



بازم برگشتم اینجا !

همون مکان امنی که برام مثل یه قرص آرامبخش عمل میکنه !

حتی بهتر از اون ...❣


نه دیشب برای خوابم دست به دامن آرامبخش شده بودم و نه فکر کنم امشب نیازی بهش داشتم ...!


یه بار دیگه در و دیوارشو نگاه کردم !

هیچ چیز عجیبی نداشت !

هیچ چیزی که باعث آرامشم بشه

امّا میشد !!!


از اولین باری که پامو توش گذاشتم حدود بیست و چهار ساعت میگذشت

امّا خیلی بیشتر از خونه هایی که تو بیست و یک سال عمرم توشون زندگی کرده بودم

برام راحت بود !


نه تختی بود که مثل پر قو نرم باشه ،

نه میز ناهار خوری ،

نه انواع و اقسام مبل اسپرت و سلطنتی و راحتی ،

نه استخری داشت و نه ...

حتی تلویزیون هم نداشت !!!


امّا با تمام سادگی و کوچیکیش ،

چیزی داشت که خونه ، نه بهتره بگم قصر

قصر ما نداشت ...!

و اون چیز ...

نمیدونستم چیه !!


فکرم رفت پیش اون

چرا این کارا رو میکرد؟

من حتی برنامه ی سفرش رو به هم ریخته بودم

اما ...


واقعا از کاراش سر در نمیاوردم !


خسته بودم! روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم !


رفتم سمت پتو ها و یکیش رو روی زمین پهن کردم و یکی دیگه رو هم کشیدم روم !

خیلی جای سفتی بود !!

امّا طولی نکشید که به خواب آرومی فرو رفتم 😴



با دیدن مامان و بابا از جا پریدم !! 😥

چشمای مامان از گریه سرخ شده بود

و بابا پیر تر از حالت عادی به نظر میرسید ! 😢

آماده بودم هر لحظه بزنن توی گوشم امّا بغلشونو باز کردن ...

یکم نگاهشون کردم و بدون حرفی دویدم طرفشون،

امّا درست وقتی که خواستم بغلشون کنم

هر دو پودر شدن و روی زمین ریختن !!!



با ترس و وحشت از خواب پریدم 😰

قلبم مثل یه گنجشک تو سینم بالا و پایین میپرید و صورتم از گریه خیس بود ...! 😭


بلند شدم و رفتم سمت ظرفشویی و به صورتم آب زدم !

وای ...

فقط یه خواب بود !

همین !

امّا دلم آشوب بود !

ساعتو نگاه کردم !

هفت صبح بود ... 🕖


فکر مامان ، بابا و مرجان همش تو سرم میپیچید و احساس بدی مثل خوره به جونم افتاده بود !


سعی کردم بهشون فکر نکنم !


با دیدن شعله های بخاری که سعی میکردن خونه رو گرم کنن ،

یاد اون افتادم !!


وای !

حتما تو این سرما ، تا الان سرماخوردگیش بدتر شده !!


پتوها رو از روی زمین جمع کردم

با اینکه بلد نبودم چجوری باید تا بشن 😐

سعی کردم فقط جوری که مرتب به نظر برسه ، روی هم بچینمشون !


همون دمپایی های آبی و زشت رو پوشیدم و رفتم جلوی در

امّا هیچ‌کس تو ماشین نبود !!


سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما حتی دریغ از یه پرنده !

خلوت خلوت بود !


فکرم هزار جا رفت ... 😰

یعنی این وقت صبح کجاست ؟!

نکنه حالش بد شده !؟

نکنه اتفاقی براش افتاده !؟

نکنه ....؟!


با استرس دستمو کردم تو جیبم و با دیدن شمارش یه نفس راحت کشیدم

سریع برگشتم تو خونه و رفتم سمت تلفن !


 صدای آهنگ پیشوازش تو گوشی پیچید !


امّا کسی جواب نداد !!


دلم آشوب شد ...

بلند شدم و رفتم جلوی در که دیدم با یه سنگک ، از سر کوچه ظاهر شد !


نفس راحتی کشیدم و به در تکیه دادم !


با دیدن من یه لحظه سرجاش ایستاد و با تعجب نگام کرد !

ولی سریع به حالت قبل برگشت و با سر به زیری تا جلوی در اومد !


- سلام صبحتون بخیر !

چرا اینجایید ؟


- سلام ...

تو ماشین نبودین ،

ترسیدم !


- ترسیدین؟؟ 😳

از چی؟ 😅


- خب گفتم شاید حالتون بد شده ...

دو شب تو این سرما ، تو ماشین ...


- وای ببخشید

قصد نداشتم نگران ... یعنی بترسونمتون ...!

بعد نماز خوابم نمیومد ، ترجیح دادم برم پیاده روی و برای صبحونتون هم نون بخرم !


- دستتون درد نکنه ...!

ممنون

ببخشید که ...


ولی حرفمو خوردم !

کلمه ی "مزاحم" دیگه خیلی تکراری شده بود !


- پس شما هم بیاید داخل! صبحونه بخوریم ...


- نه ممنون !

من خوردم !

شما برید تو ، من همینجا منتظرتون میمونم

بعد صبحونتون بیاید یکم حرف دارم باهاتون !


سرمو تکون دادم و نون رو ازش گرفتم !

برگشتم تو ، که بسته شدن صدای در شنیدم !

پشتمو نگاه کردم !

نبود !

فقط در رو بسته بود ...!


نمیتونستم معنی حرکات عجیب و غریبشو بفهمم!

برام غیرعادی بود !!

خصوصاً از اینکه موقع حرف زدن نگاهم نمیکرد ، اعصابم خورد میشد !!


هنوز نتونسته بودم دلشوره ی خوابی که دیده بودم رو از خودم دور کنم .


یکم از سنگک کندم و سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و مشغول صبحونه شم !

اینقدر فکرم مشغول بود که حتی یادم رفت برم از یخچال چیزی بردارم و با نون بخورم !


هر کاری کردم فکرمو مشغول چیز دیگه کنم ، نشد ...!


با دو دلی به تلفن گوشه ی اتاق نگاه کردم !



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۳۸۲۷
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی