رمان او را - قسمت نود و نهم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت نود و نهم

  • AMIR 181
  • چهارشنبه ۲ آبان ۹۷
  • ۲۰:۳۵

🔹#او_را.... (۹۹)



اواخر تابستون بود و کم کم داشتم آماده میشدم برای ترم جدید .


برعکس تابستون های گذشته ، امسال اکثرا خونه بودم و گاهی با زهرا یا مرجان بیرون میرفتم .


تو این مدت دفترچه ی سجاد رو دوبار کامل خونده بودم و خیلی از جملات رو حفظ شده بودم !


نکات سخنرانی های جلسه که زهرا برام میفرستاد رو هم تو دفترچم نوشته بودم .


تمام سعیم رو میکردم تا برای بهتر شدن حالم ، بتونم به حرفاشون عمل کنم. هرچند که گاهی خیلی سخت بود و خراب میکردم !


یه بار دیگه به آدرسی که تو گوشیم بود نگاه کردم و ماشین رو نگه داشتم .


پلاک ۴۲ ...


یه خونه ی ویلایی دو طبقه با نمای سفید و در فیروزه ای که واقعا دوست داشتنی به نظر میرسید. از شاخه هایی که بالای دیوارها دیده میشد ، میشد فهمید که حیاط سرسبزی هم داره.


چند لحظه به ترکیب قشنگ سفید ، فیروزه ای و سبزش خیره شدم ، جعبه ی گلی که تو ماشین بود رو برداشتم و به طرف خونه رفتم.


زهرا با یه چادر گل ریز سفید ، جلوی در به استقبالم اومد. بعد از اینکه از بغلش بیرون اومدم ، نگاهم رو تو حیاط چرخوندم.


- چه خونه ی خوشگلی دارید!! آدم دلش میخواد همینجا بشینه فقط نگاه کنه!


- اوفففف کجاشو دیدی؟ مامانم خیلی هنرمند و با سلیقست!


باید بیای توی خونه رو ببینی!


بااین حرف زهرا ، از سنگ فرش های کرمی رنگ حیاط ، گذشتیم و به داخل خونه رفتیم.


واقعاً راست میگفت! هرچند خونشون مثل خونه ی ما پر از عتیقه و مجسمه و تابلو و چندین دست مبل نبود،اما گلدون های رنگارنگ و درختچه های کنار دیوار،پرده های ساده و شیک و همین یه دست مبلی که خونه رو خیلی هم شلوغ نکرده بود ، به همراه بوی قشنگی که تو سالن پیچیده بود ، فضا رو کاملا دلنشین و خواستنی کرده بود.


ناخودآگاه لبخندی روی لب هام نقش بست و محو تماشای اون صحنه ی قشنگ شدم.


سرم به طرف صدای گرمی که اومد ، چرخید. 


- سلام دخترم. خوش اومدی!


خانم جوون و مهربونی از آشپزخونه به طرف ما میومد.


از دیدن تیپ قشنگ و موهای رنگ کرده و صورت آرایش کردش ، تعجب کردم و با حرف زهرا "ترنم جان ، این خانوم مامان منه." تعجبم چند برابر شد!


دستش رو جلو آورد و سرش رو کمی به طرف راست مایل کرد .


- خوشبختم ترنم خانوم!


سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و بهش دست بدم .


- سلام. ممنونم. منم همینطور!!


دستم رو فشار آرومی داد و زهرا رو نگاه کرد.


- من میرم که شما راحت باشید. خودت از دوستت پذیرایی کن. ناهار هم تا یک ساعت دیگه حاضره.


زهرا لبخندی زد و نیم نگاهی به من انداخت. تازه متوجه شدم که زهرا هم چادرش رو برداشته و با لباس قشنگی کنارم وایساده.


- چشم. حواسم بهش هست. ما هم دو سه ساعت بیشتر خونه نیستیم. بعدش باید زود بریم.


مامان زهرا ، با گفتن " باشه عزیزم. بهتون خوش بگذره "

لبخند دوباره ای زد و رفت .



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۳۹۸۹
  • m
    سلام.ممنون .خیلی رمان قشنگی بود
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی