رمان او را - قسمت صد و دوازدهم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت صد و دوازدهم

  • AMIR 181
  • يكشنبه ۶ آبان ۹۷
  • ۲۲:۲۳

🔹#او_را.... (۱۱۲)



نمیدونستم تا کِی ...

اما انگار حالا حالاها حالگیری از خودم ، برنامه ی ثابت زندگیم بود .


البته نمیتونستم منکر احساس عزت نفسی که بعدش بهم دست میداد بشم! و همین احساس بود که وادارم میکرد این برنامه رو ادامه بدم .


هوای قشنگ دم پاییز باعث شد برای کار تایپ ، لپ تاپ و گوشی رو هم بیارم حیاط .


کلیپ ها رو دونه دونه دانلود کردم و مشغول تایپشون شدم ...


آخرهای تایپم بود 📝

قطره های اشک ، دونه دونه سر میخوردن و پایین میومدن. نمیدونستم چرا اما حرف هاش داشت دلم رو زیر و رو میکرد...


« تو گناه میکنی ، او داره برای تو اشک میریزه! او به جای تو استغفار میکنه!


دست به دامن خدا میشه ، میگه خدایا به من مهدی ببخشش !


این انصافه؟


آقات به خاطر تو باید شرمنده بشه؟


چیکار داری میکنی آخه؟


غمش رو کم نمیکنی ، حداقل بیشترش نکن .


ما بچه های امام زمان هستیم. میفهمی امام از پدر و مادرت به تو مهربون تره؟ می فهمی دوستت داره؟😔


میفهمی چندین ساله غایبه و منتظره که چندنفر واقعا بخوانش تا بیاد؟! 😭


میفهمی تو غربته؟


میفهمی تک و تنها ، آواره ، طرد شده آقای توعه؟!میفهمی؟


میفهمی نمیاد چون تو گناه رو بیشتر از او دوست داری؟


میفهمی نداریش؟ میفهمی یتیمی؟


نمیفهمی !


که اگر می‌فهمیدی حال و روزت این نبود ! »


واقعا نمیفهمیدم! اشک هام سرازیر بود اما نمیفهمیدم یعنی چی! 😔


حالم خیلی به هم ریخته بود. احساس عذاب وجدان داشتم. نمیدونستم چرا اما خیلی داغون شده بودم.


فایل رو سیو کردم و برای مریم فرستادم .


جواب داد « اجرت با امام زمان... »


چند روزی از شروع دانشگاه میگذشت.


تقریبا داشتم نماز خوندن رو یاد میگرفتم ، هرچند که هنوز بهش عادت نکرده بودم و خصوصا با نمازصبح نمیتونستم کنار بیام .


واقعا حرف سجاد رو که میگفت نماز بهترین مبارزه با نفسه رو بهتر میتونستم قبول کنم تا حرف استاد معارفی که میگفت نماز عشق بازی با خداست !


تا اینکه سر این مسئله که داشت حوصله ی همه رو سر میبرد ، بالاخره با استاد بحثم شد .


- استاد میشه بفرمایید کجای نماز دقیقا عشق بازی با خداست !؟؟ 😕


- خانم سمیعی! نماز تماما عشق است...


همین که شما نماز رو شروع میکنی ، دعوت پروردگارت رو لبیک میگی و عشق‌بازی شروع میشه! 😌


- میشه بگید کدوم بچه نه ساله ، یا اصلا کدوم جوون ، ساعت چهار صبح حال عشق بازی با خدایی رو داره که حتی ممکنه به درستی هم نشناستش !؟؟

اونم هرروز !! 😏


استاد همینجور که داشت دنبال جواب تو ذهنش میگشت ، با اخم نگاهم کرد 😐


- استاد عذر میخوام ، ولی تا جایی که من فهمیدم ، نماز عشق بازی نیست ! 😐


نماز مبارزه با نفسه. نماز یعنی من انسانم.


نماز یعنی ترجیح دستور خدا به دل خودت !


نماز در ابتدای امر کار شیرینی نیست. وقتی شیرین میشه که به‌خاطر خدا حال هوای نفست رو بگیری و نماز رو بخونی !!


همه نگاه ها با تعجب برگشت به طرف من و گشادی چشم‌های استاد چندبرابر شد! هیچ‌کس انتظار نداشت چنین حرفایی از من بشنوه!


سعی کردم با همون اعتماد به نفس ادامه بدم


- بهتره جای این درس ها ، اول واقعیت های دنیا رو به بقیه یاد بدید و بعد هم مبارزه با نفس 😒

اونجوری همه انسان‌ها خودشون با اختیار ، خدا و اسلام رو انتخاب میکنن!! 



پچ پچ ها فضای کلاس رو پر کرد. استاد نگاهش رو از من برداشت و تو کلاس چرخوند ...


- کافیه! سکوت رو رعایت کنید. کلاس به اتمام رسیده ، میتونید تشریف ببرید!


وقتی خبر رسید که کلاس ساعت بعد تشکیل نمیشه ، بدون معطلی وسایلم رو جمع کردم و از کلاس خارج شدم ، حوصله تیکه پرونی بچه ها رو نداشتم !


دلم برای زهرا تنگ شده بود. چندروزی میشد که ندیده بودمش !



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۳۹۲۱
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی