رمان او را - قسمت صد و بیست و نهم :: از جنس خاک

از جنس خاک

وَ مِنْ آیاتِهِ أَنْ خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ

رمان او را - قسمت صد و بیست و نهم

  • AMIR 181
  • جمعه ۱۱ آبان ۹۷
  • ۲۲:۰۷

🔹#او_را... (۱۲۹)



دیدی گفتم نرو؟ مرجان دیدی چیکار کردی!؟ 😭


کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم .


مرجان تموم شده بود. صمیمی ترین دوستم تو تمام این سالها...! ❤😭


روزی که بدن همیشه گرمش رو به دست سرد خاک دادیم، احساس میکردم من روهم دارن کنارش دفن میکنن... 😞


دلم به حال گریه های مامانش نمی‌سوخت .


دلم به حال پشیمونی بابای ندیدش نمی‌سوخت .


دلم فقط به حال داداشش میلاد می‌سوخت که بهش قول داده بود یه روزی این کابوس هاش رو تموم میکنه!



روز خاکسپاریش، خبری از هیچ کدوم رفیق‌های هرزه و دوست پسراش نبود .


اونایی که بهش اظهار عشق میکردن ...


هیچ‌کدوم از اونایی که اون مهمونی رو ترتیب داده بودن تا باهم خوش بگذرونن نیومدن ...


دیگه اشک‌هام نمیومدن!


شوکه شده بودم و خروار خروار خاکی که روی بدنش ریخته میشد رو نگاه میکردم ...


به کفنی که شبیه هیچکدوم از لباس هایی که میپوشید نبود!


به صورتی که خیلیا برای بار اول آرایش نشدش رو میدیدن


و به بدن بی جونی که حتی نمیتونست خاک ها رو از خودش کنار بزنه... 😔


بعد از اینکه خاک ها رو روش ریختن ،دونه به دونه همه رفتن!


هیچکس نموند تا از تنهایی نجاتش بده .


هیچکس نموند تا کنارش باشه .

هیچکس نموند...


تنهایی رفتم کنار قبرش .


دستم رو گذاشتم رو خاک ها


"اگر به حرفم گوش داده بودی، الان..."



گریه نذاشت بقیه ی حرفم رو بگم! 😢


احساس می‌کردم همه ی این اتفاق ها افتاد تا دوباره یاد درس های چندماه اخیرم بیفتم ...


بلند شدم که برگردم خونه

نیاز به خلوت داشتم ...

نیاز به آرامش داشتم ...


تو ماشینم نشستم

نگاهم رو داخلش چرخوندم.


یعنی این ماشین و اون خونه میتونستن برام جای تمام اون آرامش ،جای خدا و جای تمام لذت های واقعی رو بگیرن؟!


از حماقت خودم حرصم گرفت.

من از وسط همین ثروت ،به خدا پناه برده بودم.

چی رو میخواستم کتمان کنم؟


به این فکرکردم که اگر پارسال کسی من رو نجات نداده بود، شاید حالا من هم یه درس عبرت بودم!


روم نمیشد سرم رو بالا بگیرم .


بدجور خراب کرده بودم!

شرمنده اشک میریختم و خیابون گردی می‌کردم 


چجوری باید برمیگشتم و دوباره به خدا قول میدادم؟!


روم نمیشد اما به زهرا زنگ زدم .


نزدیک یه هفته بود که جوابش رو نداده بودم...


- خب دیوونه چرا جواب منو نمیدادی؟

بی معرفت دلم هزار راه رفت! 😕


- حالم خوب نبود زهرا. ببخشید...😔


-فدای سرت. واقعأ متاسفم ترنم! امیدوارم خدا بهش رحم کنه و ببخشتش!


- اوهوم. یعنی منم میبخشه؟


- دیوونه اگر نمیخواست ببخشه، به فکرت مینداخت که برگردی باز؟ 

بابا خدا که مثل ما نیست .


تمام این هفته منتظرت بوده تا برگردی!



گوشی رو قطع کردم و دوباره هق هق زدم 😭


به حال مرجان ،به حال خودم ،به مهربونی خدا ،به بی معرفتی خودم!


به امتحانی که خراب کرده بودم و به امتحان هایی که مرجان خراب کرده بود، فکر کردم ...

به اینکه باید برگردم سر خونه ی اول و از #پذیرش_رنج ها شروع کنم...


صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.


قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود و باید میرفتم دانشگاه ...



"محدثه افشاری"

  • نمایش : ۴۴۶۴
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی